اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

کابوس اول


خانه‌ی دو طبقه ناآشنایی بود. رها، حمیده، مینا، سیما، مامان، بابا، رضا، آزی و کسان دیگری آنجا بودند. دستم هنوز میلرزد. توان ندارد خودکار را بگیرد. با رضا و بچه ی 5 یا 6 ساله ای فیلم میدیدیم. بچه ی کوچک صورتش آشنا نبود ولی من حس میکردم خواهرم است. شروع کرد به اذیت کردن. با من کشتی گرفت و کتک میزد. از یک جایی شروع کردم به دعوا. یادم می آید به پشت خواباندمش و دستش را از پشت پیچاندم. گفتم بگو غلط کردم تا ولت کنم. زورش خیلی زیاد بود. رضا هم آمد کمک. به زحمت از پسش برآمدیم. خیره سری کرد و دست آخر تسلیم شد. آرام شد. به رضا گفتم چه زورش زیاد شده. گفت اوهوم. نشستیم به ادامه فیلم. باز آمد به اذیت. پاشدم، بابا را از پنجره دیدم. رفتم طبقه پایین. دوچرخه ام توی راه پله بود. برداشتمش و بردم دم در اتاق گذاشتم. یک دوچرخه مشکی قشنگ نو بود. پشت در اتاق گذاشتم، رفتم تو و در را بستم. اتاق دو تخت به حالت ال کنار هم داشت. صدای بچه را شنیدم که آمد پایین. در را از پشت قفل کردم که بیشتر دعوا نکنیم و روی تخت دراز کشیدم و پتو را کشیدم روی سرم. میتوانست از حیاط کنار اتاق بیاید و از پنجره سرتاسری مرا ببیند. خود را به خواب زدم. شنیدم از پشت در فحش میدهد و تهدید میکند. دیوانه شده بود. شروع کرد چرخ های دوچرخه را باز کردن. صدایش را میشنیدم. شروع کرد چرخ های دوچرخه را بازکردن. از سوراخ کلید نگاه کردم و دیدم هردو چرخ دوچرخه را باز کرده و تنه اش را میکوبد زمین. عصبانی شدم. در را باز کردم و کتکش زدم. مقاومت میکرد و زورش زیاد بود. وسط دعوا انگشت کوچک دست چپش را به دندان گرفتم و با یک ضربه از وسط کَندم. از انگشتش خون نیامد. گریه نکرد و داد نزد. بغلش زدم با نیمه انگشت در دهانم. بردمش بالا. آرام بود. مامان را دیدم که از حیاط وارد خانه شد. حیاط بزرگ بود و درختان برگ ریز پاییزی داشت. پاییز بود انگار. با انگشت در دهانم گفتم زنگ بزن 115. نفهمید، تکه های انگشت را در دهانم جابه‌جا کردم و دوباره گفتم. سرش را تکان داد که یعنی باشه. هول نکرد. نیمه انگشت و تکه های آن را از دهانم درآوردم. بچه را گذاشتم زمین و دنبال یخ گشتم که بقیه انگشت را فریز کنم.
خاله م را در راه پله دیدم. پسردایی مرده‌ام هم بود. حیاط شلوغ شد. همه دم در منتظر آمبولانس بودیم. خاله‌ام بغلم کرد و گفت حالا که مجبوریم یه جا کار کنیم با هم آشتی کنیم. گویا قبلش در ان‌جی‌اویی که کار میکردیم به خاطر زنی که پذیرشش نمیکرد و زنی که آنجا کار میکرد دعوایمان شده بود. خاله‌ام را بغل کردم و از پشت سرش جمعیت را نگاه کردم منتظر آمبولانس و هق‌هق گریه کردم.


روز دیگری بود. با مینا و یک نفر دیگر در همان اتاق طبقه پایین که حالا بزرگتر شده بود فیلم میدیدم. بچه هم بود. اثری از انگشت مجروح در بچه نبود. فیلم که تمام شد به مینا گفتم حالا هر فیلمی که تو میخواهی ببینیم. پیراهن بلند رنگی پوشیده بود. گفت دلم میخواهد با تو تنها فیلم ببینم. به آن یک نفر دیگر و بچه نگاه کردم که روی دفتری خم شده بود و چیزی می نوشت. گفتم از اتاق بیرون بروید. بچه مقاومت کرد. اذیت کرد. پاشدم از اتاق بیرون رفتم. از پله ها بالا رفتم، از حیاط بزرگ گذشتم و به اتاق کوچکی بالای پله های آهنی ته حیاط وارد شدم. تلویزیون روشن بود. در را از پشت بستم و چاقوی بزرگی را دستم گرفتم و فکر کردم خودم را بکُشم. مردی از پله‌ها بالا آمد. چاقو را زیر تشک پنهان کردم تا مرد برود. مرد انگار سرایدار یا کارگر خانه بود که مرا خیلی دوست داشت. در را باز کرد و خبر خیلی خوبی بهم داد. یادم است که پیش خودم گفتم اگر هر زمان دیگری بود چقدر از این خبر خوشحال میشدم. حتی آن موقع هم کمی خوشحال شدم. مرد را بغل کردم که زودتر برود. چشمش زیر تشک را می‌کاوید. نامحسوس نگاه کردم، تیغه چاقو از زیر تشک برق میزد. مرد رفت. چاقو را برداشتم و روی گلویم گذاشتم و به تلویزیون خیره شدم. سربازهای جبهه توی دوربین می خندیدند. از کشتن خودم منصرف شدم، چاقو را زمین گذاشتم و رفتم پایین. آن‌طرف حیاط، در ساختمان مامان با بچه نشسته بود و درس میخواندند. از بچه متنفر بودم. حالش خوب بود و انگشتش سالم. شروع کرد به اذیت کردن مامان. باز دعوایمان شد. از پشتش تفنگ کوچک سیاهی را درآورد و به سمت من نشانه گرفت. خنده‌ام گرفت. به مادرم نگاه کردم. سرش را بالا انداخت که چیزی نیست و بازی میکند. تفنگ اما کوچک و واقعی بود. هق‌هق گریه کردم.


خانه‌ی دو طبقه ناآشنا قشنگ‌تر شده بود. خیلی قشنگ. روی دیوار ها و سقف سفالهای آجری نقاشی شده ای داشت. در اتاق بزرگ پذیرایی نشسته بودم. دو گربه‌ی حنایی و مشکی بازی میکردند. تنگ ماهی بزرگی روی میز بود و چهار ماهی قرمز داشت. گربه‌ی حنایی رفت لبه‌ی تُنگ نشست. به من نگاه کرد و وقتی دید واکنشی ندارم پرید توی آب تُنگ. رفتم جلو. با انگشت اشاره زدم به شیشه تُنگ. از توی آب به من نگاه کرد و پرید بیرون. از موهایش آب میچکید روی زمین. صدای آب می‌آمد. اتاق بغلی پنجره سقفی داشت. پنجره باز بود و از محل ورود سیم‌برق آب میریخت کف زمین. هوا طوفانی بود. برگشتم به اتاق پذیرایی بزرگ. گربه حنایی دوباره پریده بود توی تُنگ آب. بی‌خیالش شدم و رفتم اتاقی که مامان و بابا داشتند آنجا گلکاری میکردند. یک‌هو طوفان سختی شروع شد. باد از پنجره‌های روی سقف میزد تو و سفال‌های روی دیوار را میلرزاند. بچه آمد. با نفرت نگاهش کردم. گربه‌ی حنایی را از گردن گرفته بود. گلوی گربه پاره بود و سرش یک‌وری آویزان. هق‌هق گریه کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر