اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

مردم گریز درون





چند سالی است که در یک شرکت مشاوره مهندسی کار می کنم. در کنار کارهای پروژه ای، نماینده نرم افزارهای تخصصی هم هستیم. این یعنی باید بتوانیم نرم افزارهای اوریجینالمان را که قیمت شان بسیار بسیار بالاتر از قفل شکسته های موجود در بازار است به شرکت ها بفروشیم و ضمنا حواسمان به رقبا هم باشد. در سه چهار سال گذشته که نه تنها اوضاع ما، بلکه اوضاع مملکت خراب بوده و هنوز هم خراب است- تقریبا همه ی تلاشی که قبل از آن برای جا انداختن و تسخیر بازار کرده بودیم بر باد رفته. حالا باید دوباره از اول شروع کنیم و شرکت ها را ترغیب کنیم به خرید نرم افزارمان. اینها را داشته باشید تا بروم سر مطلب اصلی.
روز اولی که آمدم به این شرکت تازه کار بودم و نه تنها از برق، از بازار کار هم هیچ نمی دانستم. ولی می دانستم که بازاریاب نیستم، می دانستم که ترجیح می دهم محیط کارم یک جای ساکت باشد که دو سه نفر را در روز بیشتر نبینم و مجبور به مراوده با آدم های زیادی نباشم. تا سه چهار سال اول شرایط مساعد بود. اما بعد از ورشکستگی شرکت فقط من مانده ام و یک نفر دیگر که کارهای مالی و آی تی را انجام می دهد. پس من می مانم و بازاریابی و فروش و آموزش و ارائه خدمات پس از فروش و ... همیشه آخرین تصوری که از کارم داشتم بازاریاب یا مشتری یاب بوده، حاضر بوده ام هرکاری انجام بدهم ولی مجبور نباشم به آدم ها تلفن بزنم و جنس یا خدمات بهشان بفروشم یا بخواهم تمدید کنند یا شک و شبهه شان را برطرف کنم یا چه و چه.
صحبت با آدم هایی که نمی شناسمشان و نمی دانم تمایل به شنیدن صدای من یا صحبت کردن با من دارند یا نه سخت ترین کاری بوده که تا به حال در زندگی مجبور به انجامش بوده م. فقط کافیست یک لحظه خودم را بگذارم جای طرف؛- و این خود را جای طرف گذاشتن هم از آن مصیبت هایی ست که اگر گرفتارش شوی خلاصی نداری ازش- تصورش در مورد منی که مزاحمش شده ام و وقتش را با حرف هایی که احتمالا نمی خواهد بشنود گرفته ام باعث می شود تند تند و بی اعتماد به نفس یک سری اراجیف بهش تحویل دهم و در یک سردرگمی رهایش کنم. بارها شده حتی نتوانسته ام خداحافظی کنم، بارها شده زبانم گرفته و یادم رفته چه می خواستم بگویم. ناشناس بودن این افراد و وسواس من به کم حرفی تنها وجه ماجرا نیست. کلاشی پشت کار هم از توان من خارج است. لغت من برای فروختن جنس یاخدمات به دیگران به این روش "انداختن" و "قالب کردن" است تناسب کار با من را می بینید؟!-. دروغ گویی، وعده های الکی، بزرگ نمایی، زیرآب زنی و ... در توان من نیست.
کی به اینها پی بردم؟ همین امروز صبح! داشتم با یکی از همین مهندسان محترم تلفنی حرف می زدم، بعد تصویر خودم را از روبرو دیدم. دیدم که سرم را چسبانده ام به میز، مچاله شده، دست هایم را مشت کرده ام، صورتم را جمع و چشمهایم را بسته ام!



پ.ن: دوست ندارم اینجا را. شاید جای دیگر بنویسم!