اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

به هیچ جا تعلق نداریم


خیابونا خطرناک شدن, میدون انقلاب تو روز روشن ساعت 12 ظهر از 11 شبش خطرناک تره. آدما به هم تنه میزنن, بدون اینکه تنه زدن اشتباه به نظر بیاد. زن ها کیف های گنده شون رو فرو میکنن تو پهلوت وقتیکه جای دیگه رو میپان, مردا تو تاکسی پاهاشونو باز میکنن و بهت نگا میکنن واکنشت چیه, مردم دروغای شاخدار بهت تحویل میدن, همه شاهزاده هایی هستن که اشتباهی اینجان, نه حتی بیگانه بلکه من هایی که بین من های دیگر گیر کرده, عقل کل هایی که از پاسپورتشان به اندازه همسایه عربشان نفرت دارند, درگیر مناسبات خانواده های فاسد, دست پرورده های دورو- دروغگو- مخفی کار و خودخواه ماشین همشکل کن دولت. هیچ کس به شهر فکر نمیکند, همه در خانه های امن خود نشسته اند.


۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

مترو 4


سه تا باجه عابر بانک تو ایستگاه مترو. پشت اولی مرد جوانی قد کوتاه با پیراهن راه راه ایستاده, منم پشتش. دومی به غیر از زنی که پشت دستگاه مشغوله, زنی مسن دست دختربچه ای که بین او و ردیف سوم در نوسان است را گرفته. ردیف سوم از همه شلوغ تر است, مادر یا خواهر دختر بچه ی در نوسان 5 نفر را در صف جلوی خود دارد.
زن مسن به دخترجوان اشاره کرد که به او در صف دوم بپیوندد, همزمان رویش را به سمت صف اول برگرداند و خودش را نصفه بین من و مرد جوان قرار داد. دختربچه را به سمت خود کشاند و نصفه ی دیگر را هم پر کرد. مرد جوان رفت. زن به دختر جوان که حالا در صف دوم ایستاده بود اشاره کرد که نوبتمان شد و کارتش را داخل دستگاه قرار داد. رفتم کنارش ایستادم و توی صورتش نگاه کردم.
-فک نمی کنید نوبت من باشه؟
-من تو صف بودم
-بله! در صف بغلی
-نه دخترم تو صف بغلی بود( سعی میکرد به چشمهام نگاه نکنه)
-پس کی تو ردیف سوم بود؟
حق به جانب جواب داد: خب جا گرفته بودیم و همزمان به دماغش چین انداخت.
خنده م گرفت. برگشتم توی صف پشت سرش ایستادم. دخترش در ردیف کناری نوبتش شد. نفهمیدم چطور شد که این زود کارش تمام شد و نوبت من شد. هرچه منتظر شدم چراغ چشمک زن سبز روشن نشد, کارت را هم نمی گرفت. دستگاه خراب بود. زن زرنگ کنار دخترش در ردیف کناری بهم پوزخند زد.


۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

مترو 3


تو ایستگاه سرسبز سوار شد. من با کشیده شدن چادرش رو پام بیدار شدم, همون موقعی که داشت کیسه ی حاوی پارچه و کتابش رو بین من و بغل دستیم جا میداد. چه وظیفه‌ای به دوش من بود که باهاش دعوا نکردم؟ مهربان بودن؟ گذشت داشتن؟ آیا باید در مقابل همه این مردم گذشت داشت؟ پس چطور یاد بگیرند نشستن تو مترو یه امر واجب نیست که حاضرین واسه نشستن حق 6 نفر دیگه رو بخورین. چشمام رو که دوباره بستم فهمیدم حتی صورتش رو نگاه نکردم اونی که اینقدر حرص بهم داد رو. اگه کیسه وسایلش رو پرت میکردم زمین چی میشد؟ من حتی ترسیدم بهش نگاه کنم که چرا کیسه ت رو گذاشتی اینجا, بعد تو دعوای حق به جانبش چطور شرکت کنم؟

پدر در خانه


بابام خودش رو بازنشست کرده. پاهاش واریس دارن و دیگه نمیتونه پشت دستگاه وایسه. دراصل باید پنج سال پیش بازنشست میشد، ولی بیمه نمیدونم چه بازی ای سرش درآورده بود که 5 سال طول کشید تا بتونه حق بیمه کامل بگیره.
حالا مونده تو خونه. اغلب وقتی بهشون فکر می کنم می بینم هنوز عذاب وجدانم رو دارم. گاهی فکر می کنم ازش رها شدم، ولی اینجور وقت ها که یاد تنهایی این دو نفر می افتم عذاب وجدان اولین حس بی ربط و مزخرفیه که سراغم میاد. بعد دلم می سوزه.
در مورد مامان وضع وخیم‌تر میشه. 29 سالگی ازدواج کرده، قبل از اون فقط معلم بوده، بعد از اون معلم و همسر و مادر. البته که همزمان خواهر و عروس و عمه هم بوده، ولی مثلا دوست نبوده. چند تا همکار داشته که چندوقت یک بار تلفنی حرف بزنند و چندسال یکبار دور هم جمع شوند. و حالا که ما از آن خانه رفته‌ایم و دیگر معلم هم نیست روزهایش را چطور می گذراند؟ حالا بابا هم بهش اضافه شده.
هفته پیش به مامان گفتم بروید شهرداری یا سرای محله ببینید جایی هست که بتونید کشاورزی یا گلکاری کنید. بعدتر دوباره که به بابا فکر کردم یادم افتاد حیاط مجتمع‌شان بزرگ است و کلی فضای باز دارد برای کاشتن سبزی یا گل. حتی میشد روی پشت‌بام گلخانه درست کرد. مجتمع به آن بزرگی، پشت‌بام بزرگ دارد. امروز مامان زنگ زد ببیند برای تولدم می روم خانه‌شان یا نه. بهش قضیه حیاط مجتمع را گفتم. گفت: مامان‌جان نمیشه، کنار اومدن با مردم سخته. همینطوری داریم می گذرونیم دیگه.


۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

سر من مست جمالت - مترو 2


همونجا که شروع میکنه میگه سر من مست جمالت, متروی تهران میشه متروی نیویورک.
چشمامو میبندم، نشستم تو ایستگاه بدفورد-نوسترند منتظرم متروی خط جی بیاد. خط جی یه خط لوکاله که از کویینز میره بروکلین. خیلی خودمونی و خلوته اغلب. آدمی که لباس رسمی پوشیده باشه توش کم میبینی. مردای شلوارک پوشیده با یه کوله و کاکل زرد یا زنهایی که با صدای بلند از صندلی روبرویی با هم حرف میزنند مسافرای همیشگی قطارن. دو تا ایستگاه اول از روی زمین رد میشه. وقتی نامجو میگه سر من مست جمالت, روی یکی از صندلی نارنجی های قطار نشستم, سرمو بلند میکنم و قطار رو میبینم که داره وارد روشنایی میشه. اما عوضش تو متروی تهران سرم رو بلند میکنم و تو مانیتور روبرو میخونم:
آیا دستفروشان با تنه زدن به ما راه خود را باز نمیکنند؟
آیا دستفروشان اجناس نامطمئن نمیفروشند؟
آیا دستفروشان فضای زیادی از واگن ها را اشغال نمیکنند؟


داستان های مترو 1


تو مترو که نشستی دست فروشا میان و میرن، بعضی داد میزنن، بعضی اصرار میکنن، بعضی خسته ن. تو رو با این تناقض رها میکنن که از اونا عصبانی باشی یا از شهری که جایی واسشون نداره
همزمان وقتی داری گره ی هدفون رو بازمیکنی، سرت رو که بالا بگیری شش جفت یا هفت جفت چشم ردیف روبرویی رو میبینی که دارن مستقیم نگاهت میکنن.
زن کناری کیفش رو گذاشته کنارش، زیر دست من. همزمان به یکی از ایستاده ها تعارف میکنه کنار ما شش نفر بشینه.
تو یکی از ایستگاه های خلوت، وقتی هنوز قطار هم خلوته در قطار که باز میشه یه دختربچه میاد تو، شیرجه میزنه رو یکی از صندلیا و دستش رو میذاره رو صندلی کناری برای مادرش.
از رو صندلی بلند میشم که پیاده شم، زنی که بالا سرم وایساده ساق پاشو میذاره پشت ساق پای من که مطمئن بشه جا رو گرفته.
در قطار باز میشه، از سه نفری که میخوان سوار شن یکیشون یه نگاه به من میکنه و خودش رو میچپونه تو قطار. انگار که انتظار نداشته کسی ایستگاه حسن آباد پیاده شه و حالا نمیتونه حرکتش رو با موقعیت تنظیم کنه.دستام رو باز میکنم و هلش میدم کنار.  
سر سپه با دو تا پسر جوون منتظر تاکسی ایم، یه پراید با راننده ای که موهای جوگندمی بامزه ای داره از جلو اونا رد میشه و برا من بوق میزنه.


نیم فاصله ها


های های بودم، اونقدر که حتی توان نداشتم اون آهنگ مسخره رو عوض کنم. مترو شلوغ بود، داشتم بررسی میکردم اینا چطوری تو شلوغی کنار هم وایمیستن. قطار رسید به ایستگاه. از ردیف روبرویی یکی بلند شد، دور حلقه ی رکابی سفیدش تور ظریفی داشت و یه موی سیاه بلند فرخورده رو صورتش. چشمای گرد سبز پشت عینک ته استکانیش نگاهم کردند و ثابت موندند. خودمو کشیدم کنار که بتونه پیاده شه. دو سه نفر کناری هم راه رو باز کردند. ولی اون تکون نخورد. چشمای بی حالتش حتی پلک هم نزدند. افتادم پایین. یهو شدم همسطح بقیه آدمای تو مترو. همونطور وایساد. ما هم برگشتیم سر جاهای قبلیمون.