اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

داستان های مترو 1


تو مترو که نشستی دست فروشا میان و میرن، بعضی داد میزنن، بعضی اصرار میکنن، بعضی خسته ن. تو رو با این تناقض رها میکنن که از اونا عصبانی باشی یا از شهری که جایی واسشون نداره
همزمان وقتی داری گره ی هدفون رو بازمیکنی، سرت رو که بالا بگیری شش جفت یا هفت جفت چشم ردیف روبرویی رو میبینی که دارن مستقیم نگاهت میکنن.
زن کناری کیفش رو گذاشته کنارش، زیر دست من. همزمان به یکی از ایستاده ها تعارف میکنه کنار ما شش نفر بشینه.
تو یکی از ایستگاه های خلوت، وقتی هنوز قطار هم خلوته در قطار که باز میشه یه دختربچه میاد تو، شیرجه میزنه رو یکی از صندلیا و دستش رو میذاره رو صندلی کناری برای مادرش.
از رو صندلی بلند میشم که پیاده شم، زنی که بالا سرم وایساده ساق پاشو میذاره پشت ساق پای من که مطمئن بشه جا رو گرفته.
در قطار باز میشه، از سه نفری که میخوان سوار شن یکیشون یه نگاه به من میکنه و خودش رو میچپونه تو قطار. انگار که انتظار نداشته کسی ایستگاه حسن آباد پیاده شه و حالا نمیتونه حرکتش رو با موقعیت تنظیم کنه.دستام رو باز میکنم و هلش میدم کنار.  
سر سپه با دو تا پسر جوون منتظر تاکسی ایم، یه پراید با راننده ای که موهای جوگندمی بامزه ای داره از جلو اونا رد میشه و برا من بوق میزنه.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر