اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

ای کاش می توانستم خون رگان خود را ...


با پنج شنبه می شود پنج روز که سه روز آخرش را کامل خانه مانده ام به استراحت و امشب دیگر نشد به بی خیالی. کم آوردم.
یادم آمد ماه هاست هیچ کاری، هیچ کاری که احساس کنم بودنم را نکرده ام. و این که "بودن" بهتر است یا "بودنم". آیا من اجازه دارم خطاب به همه بنویسم با "بودن"؟ . نه، برای خودم می نویسم، باید روراست باشم، بی هیچ رودربایستی دست کم با خودم و خیال نکنم مجبورم همیشه خطاب به همه مردم دنیا بنویسم.
از 23 خرداد پارسال که خیابان رفتن هامان شروع شد (و این واقعا رفتن ها"مان" بوده است، چون "ما" بودیم.) و همه ی قدم های پیش از اینمان را با بزرگی اش در خود حل کرد، دیگر نشد فعالیت جدیدی تعریف کنیم؛ بس که بزرگ بود و شکوهمند حضورمان در کنار هم؛ باقی کارها کوچک بود، خرد و بی اثر به نظر می آمد. این شد که وقتی خیابان ها تعطیل شد و قرق، ماندیم که حالا چه؟ چه کاری می توان انجام داد که از پس عظمت آن شور ِ بیدار شده بر آید؟ هیچ! ماندیم در بی عملی، مانده ام در بی عملی. بی هیچ تعریف جدیدی از مبارزه؛ و این شکست من است. شکست ماست. ما فعالان اجتماعی، سیاسی که تا ماه های اول به تصور ِ در شوک بودن، بی عملی را توجیه کردیم و اینک بعد از گذشت یک سال بار ِ عظیم ِ خون ها، کتک ها، کهریزک ها، روزهای خالی ِ زندان  بر دوشمان، بر دوشم؛ معطل ِ یک توجیه ِ مغلوب کننده تا شاید دمی دست کم وجدان ِ مانده آرام گیرد. و همه اینها با این شروع شد. صد سال دیگه، ما زنده نیستیم...
و فکر کردم به همه آنها که می گویند کاری نمی شود کرد و هیچ چیز عوض نخواهد شد، زندگیت را بکن؛ با از ایران رفتن یا ماندن اینجا با سرخوشی. و من که همیشه به آنها گفته ام زندگی من این است و آنچه که شما زندگی می نامیدش مال من نیست؛ حالا آیا فرقی دارم با زندگی ِ سگی ِ کارمندی ِ بخورنمیر ِ روزمره ی همه ی آنها که تعریفشان از زنده بودن همین بود؟! و من که جهان بر سر انگشتانم، اینک پنج روز تعطیلی را به کسالت بارترین گذرانده ام بی انگیزه ی تغییر.  و حال از پس ِ شب پنجم، سرخورده و درخود: "نه، این نبود."
و بعد این: "همبستگی، همبستگی، همبستگی جان کارزار ماست..." .... و یادم می آید از شادی و محبوبه ؛ و دلم تنگ می شود برایشان و برای روزهایمان. و نبودنهایشان و همه ی آنها که مثل ایشان دیگر اینجا نیستند و نبودنشان چه همه عذاب است برایشان و چه همه دلشان تنگ شده برای اینجا با همه ی بدی هایش. و اصلا بدی هایش دلتنگی می آورد. چه، خوشی آنجا که هستند نیز هست و چه سرگیجه می آورد وقتی دردهایت را گذاشته ای جایی که دلتنگش هستی.
و اگر من خوب می شوم با نوشتن این دلتنگی، بگذار نوشته شود بی ترس قضاوت شدن!