اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

مترو 3


تو ایستگاه سرسبز سوار شد. من با کشیده شدن چادرش رو پام بیدار شدم, همون موقعی که داشت کیسه ی حاوی پارچه و کتابش رو بین من و بغل دستیم جا میداد. چه وظیفه‌ای به دوش من بود که باهاش دعوا نکردم؟ مهربان بودن؟ گذشت داشتن؟ آیا باید در مقابل همه این مردم گذشت داشت؟ پس چطور یاد بگیرند نشستن تو مترو یه امر واجب نیست که حاضرین واسه نشستن حق 6 نفر دیگه رو بخورین. چشمام رو که دوباره بستم فهمیدم حتی صورتش رو نگاه نکردم اونی که اینقدر حرص بهم داد رو. اگه کیسه وسایلش رو پرت میکردم زمین چی میشد؟ من حتی ترسیدم بهش نگاه کنم که چرا کیسه ت رو گذاشتی اینجا, بعد تو دعوای حق به جانبش چطور شرکت کنم؟

پدر در خانه


بابام خودش رو بازنشست کرده. پاهاش واریس دارن و دیگه نمیتونه پشت دستگاه وایسه. دراصل باید پنج سال پیش بازنشست میشد، ولی بیمه نمیدونم چه بازی ای سرش درآورده بود که 5 سال طول کشید تا بتونه حق بیمه کامل بگیره.
حالا مونده تو خونه. اغلب وقتی بهشون فکر می کنم می بینم هنوز عذاب وجدانم رو دارم. گاهی فکر می کنم ازش رها شدم، ولی اینجور وقت ها که یاد تنهایی این دو نفر می افتم عذاب وجدان اولین حس بی ربط و مزخرفیه که سراغم میاد. بعد دلم می سوزه.
در مورد مامان وضع وخیم‌تر میشه. 29 سالگی ازدواج کرده، قبل از اون فقط معلم بوده، بعد از اون معلم و همسر و مادر. البته که همزمان خواهر و عروس و عمه هم بوده، ولی مثلا دوست نبوده. چند تا همکار داشته که چندوقت یک بار تلفنی حرف بزنند و چندسال یکبار دور هم جمع شوند. و حالا که ما از آن خانه رفته‌ایم و دیگر معلم هم نیست روزهایش را چطور می گذراند؟ حالا بابا هم بهش اضافه شده.
هفته پیش به مامان گفتم بروید شهرداری یا سرای محله ببینید جایی هست که بتونید کشاورزی یا گلکاری کنید. بعدتر دوباره که به بابا فکر کردم یادم افتاد حیاط مجتمع‌شان بزرگ است و کلی فضای باز دارد برای کاشتن سبزی یا گل. حتی میشد روی پشت‌بام گلخانه درست کرد. مجتمع به آن بزرگی، پشت‌بام بزرگ دارد. امروز مامان زنگ زد ببیند برای تولدم می روم خانه‌شان یا نه. بهش قضیه حیاط مجتمع را گفتم. گفت: مامان‌جان نمیشه، کنار اومدن با مردم سخته. همینطوری داریم می گذرونیم دیگه.