اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

تبعیض جنسیتی در اعدام!



الان وقتش نیست؟ الان باید به خود بیانیه موسوی و کروبی بپردازیم؟ به این که خیلی از مردم نمی خوننش و باید دنبال راهی بگردیم که هر چه بیشتر بین مردم خونده بشه؟
قبول، همه ی اینها قبول و اصلا خودم پایه ی کار. اما هر چقدر هم که وقتش نباشه، من می تونم آدم وقت نشناسی باشم باز. می تونم در عین این که میگم دمتون گرم، هم بابت بیانیه و هم بابت تجمع 25 بهمن، اعتراض کنم به این یه جمله:
به راستی شمایانی که هر روز و ساعت سنگ اسلام و معنویت را بر سینه میزنید، چند زن را میتوانید نشان دهید که در صدر اسلام اعدام شده باشند؟!‏
1-آیا در صدر اسلام رویه بر این بوده که اصلا مسلمانان کسی را اعدام کنند؟
2-اگر رویه بر این بوده، آیا هیچ مجوزی به ما می دهد که این زمان هم آن را تکرار کنیم؟
3- چه چیزی باعث می شود زنان را مستثنی بدانیم؟ اعدام بد است، اعدام قتل است، اعدام وحشیگری ِ متمدن است. اما چرا بین زن و مردش تفاوت وجود دارد؟ آیا زنان چون لطیف ترند و نازک تر و شکننده تر، از اعدام زودتر می میرند؟ یا زنان، این آیه های جمال الهی را! نباید کشت؟
می خواهم بگویم اعتراض به اعدام، نه کاری نیکو و پسندیده، که وظیفه است. اما اعدام را هم از فیلتر جنسیتی عبور می دهید آخر؟

شش روز


من همیشه ناشناس می نویسم
پایینش امضا می کنم ناشناس
اما همیشه یه نشونه ای هست
برای شماها
همین کرمایی که رو تنم می لولین
 وقت و بی وقت بهم زنگ می زنین
تا چراغم روشن میشه میاین سراغم
انتظار دارین همیشه خوشحال باشم
یه لبخند گشاد پرت می کنم رو صورتم
با لحن لوس می گم خوبم عزیزم
فحش هام رو نمی شنوین
نمی خواین
همین صورتم که روش بهتونه واستون کافیه
فک می کنین این یه حالتیه که وقتی شما رو می بینم صورتم به خودش می گیره
نمی فهمین این خندهه ماسیده رو صورتم، همین طوری مونده، هرچی می شورمش نمیره
بهتون می گم: صِدام؟ نه چیزی نیست، فقط خسته م.
خودم رو می بینم که روش ُ می کنه انور و عق می زنه
بهش میگم: وسط اتاق آخه؟
حتی دستشُ تکون نمیده که برو بابا
میشینه اون گوشه و منو نگا میکنه وقتی دارم باهاتون حرف می زنم
یه روز بالاخره می ذاره میره، می دونم
اون روز شاید من خوشحال بشم
شاید بخندم واقعا
حالا باید بشینم اینجا،
منتظر بمونم یکی یکی بیاین
با شات گان هاتون
بگیرینش تو صورت من
دلتون نیاد بزنین
منتظر بشین تا بگم
شوخی بود بی جنبه ها
باورتون میشه این من باشم؟
بعد شما بگین خب
لبخند گل و گشاد بپاشه رو صورتهامون
من تعجب کنم و شما صحبت
مات سوراخ خالی دهن ها رو نگاه کنم و
از خودم لذت ببرم
که یه گوشه ای سرش رو گرفته تو دستاش و
داره فحش می ده
بسه بسه
من باید خوشحال باشم
دست کم حالا
که شش روز بیشتر نمونده؛
خیلی چیزا اومدن و رفتن
چیزایی که قبلش فک میکردم اگه بیان
من خوشحال میشم
اما اومدن و دیدم فرقی نکرد هیچی
حالا از کجا مطمئن باشم این یکی هم مث اونا نشه؟
کی می تونه این اطمینان رو بده اصن؟

امضا: ناشناس