اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

پارسال کهریزک و امسال اوین


پارسال همین روزها بود که پیدایت شد دوباره. اشتباه نمی کنم؟ به خاطر آزادی تو بود که من فردا روزی را مرخصی گرفتم و وقتی آمدند امیر را ببرند شرکت نبودم. درست است؟ چه تقارن خشن و دردآوری ست روزهای دو سال ِ پشت ِ هم و همین می شود که از مرداد منتفرم می آید. خرداد را دوست دارم با هیجان. تير استرس می زاید و مرداد را متنفرم. به خاطر همین خاطراتی که از سال 32 با ما است. و تو همین حوالی مرداد بود که برگشتی، بعد از حدود یک ماه بی خبری، اضطراب، ناامیدی، غم، اشک. چیزهایی که تا امروز به تو نگفته ام. تنها شنیدم که آن یک ماهی که آخرش هم نگفتی چند روزش را کهریزک بودی چه گذشته بر تو. و نگفتم که بر من چه گذشت که می دانی وقتی این بیرون هستی بسته بودن دست هایت را بیشتر می فهمی تا آن جا. آمدی و تا روزها نگفتی کجا بودی و چه بر سرت آورده اند که اینطور شده ای. فقط می دانستم که سخت کتک خورده ای، در حد له شدن! به سرت که دست می کشیدم برآمدگی هایی داشت که پیش از آن نبود. و می شد به سرت راحت دست کشید؛ موهایت را از ته تراشیده بودند و صورتت! وای از صورتت با گونه هایی که نداشتی دیگر. لبهایی که آن همه تشنه بودم به بوسیدنشان،سیاه شده بود از گرسنگی و فشار و ترک خورده. و چشم هایی که جرات نمی کردم نگاه کنم درشان. از خجالتی که می دادندم یا از دودویی که می زدند از پس آن یک ماه ِ لعنت شده.
بعدترها تصمیم گرفته بودم هیچ نگویم از آن روزها. چه، تو که هیچ گاه نگفتی بر سر روحت چه آمده، مبادا یادآوری ِ آن جهنم چشم های تو را باز از من برباید. اما امروز، امروز که سیزده روز می شود آن 17 نفر هیچ نخورده اند و کاش می دانستیم چقدر زنده اند؛ یادم آمد که تو یک هفته غذا نخورده بودی. هر 24 ساعت یک تکه نان و قدری سیب زمینی که آن را هم اغلب اوقات به پیرمردهای هم بندیت داده بودی. همان ها که برای یک لیوان چای می گریستند و برای تصاحب پیراهن تو که تازه وارد بودی دعوا راه انداخته بودند. مگر می شد نگاهت کرد و نگریست؟ اما من نباید گریه می کردم. باید مثل همیشه در ژست ِ زن ِ قهرمان ِ قوی دست هایت را می گرفتم و می گفتم تمام شد عزیزکم! باید حتی غم را از چشم هایم می راندم مبادا تو به هوای آزار ندیدن من سکوت کنی و این سکوت تو را می کشد آخر! اما گاهی که در قدم زدن های شکنجه وارمان تو را از پشت می نگریستم، باورم نمیشد می شود با تن آدمی چنین کرد که با تو کرده اند. و تو حتی نمی توانستی راه بروی، از بس که رانهایت حتی، از مچ دستان من باریک تر شده بود! و کمربندها حتی، شلوار را به پایت نگه نمی داشتند.
چه هولناک بود تصورنشستن های تو بر صندلی های چوبی کافه ها. که حتی تا دو ماه بعد هم گله داشتی از سفتی هر جا که می نشینی. و آغوشت که دریغ شد از من تا روزها و هفته های پس از آزادیت به هوای نفشردن جای باتوم ها و پوتین ها و کابل ها که در حیاط کهریزک ِ نفرین شده بر تنتان باریده بود.
و تو که هیچ گاه نگفتی بر سر روحت چه آمده، آنقدر می دانم که نمی شد تا روزها و ماهها در چشم هایت نگاه کرد.
امروز همه ی اینها دوباره یادم آمد. وقتی به اعتصاب غذا فکر می کردم و به علی ملیحی، کوهیار، کیوان، مجید، مجید، ضیا...

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

حجم قیرین کثافت ِ پیرامون ما


شد ده روز، به زبان ده روز. و می توانی تصور کنی ده روز غذا نخوردن یعنی چه؟ ده روز آب نخوردن یعنی چه؟
نه! ده روز از اعتصاب غذایشان می گذرد و من همه ی این ده روز را آمده ام اینجا پشت کامپیوتر شرکت نشسته ام و خبر خوانده ام. خبرهای اعتصاب را شیر کرده ام و لایک زده ام و رفته ام سراغ خبر بعدی.
و امروز دارم خفه می شوم از این حجم گه که مرا گرفته است. حتما گه از سرم گذشته که دست و پا هم دیگر نمی زنم. حتی یکی از این روزها نرفتم سراغ خانواده هایشان. همان ها که همان ها هم نمی توانند کاری انجام دهند. مثل من، مثل ما.
کاش اختلافاتشان را کنار می گذاشتند، کاش دست کم آن ها با هم می بودند تا می توانستند ما را هم دور خود جمع کنند.
من بهشان دسترسی ِ مستقیم ندارم. بهشان بگویید اگر اعلام کنند مثلا از فردا قرار است فلان جا به اعتصاب بنشینند من هم می آیم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

می روی چون بوی گل از برم


دو سال می شود که نادر ابراهیمی رفته، حالا شما هم رفته اید آقای محمد نوری ِ عزیز. پارسال در مراسم یادبود نادر ابراهیمی که فیلم مراسم سالهای گذشته را پخش کردند؛ همان که شما هم بودید، نادر هم بود؛ فقط من اشک ریختم و امسال در پخش دوباره اش، همه مان اشک ریختیم، آن جا که خواندید : ما برای اینکه ایران گوهری تابان شود ، خون دلها خورده ایم . خون دلها خورده ایم... .
همه مان با صدای شما گریستیم برای خودمان، برای شما، برای نادر و برای ایران. که خون دیده بود در یک سال گذشته، همچون سالهای گذشته.
آقای محمد نوری ِ عزیز، حقش نبود در اين روزهای اشک تنهایمان بگذارید.