اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

سر من مست جمالت - مترو 2


همونجا که شروع میکنه میگه سر من مست جمالت, متروی تهران میشه متروی نیویورک.
چشمامو میبندم، نشستم تو ایستگاه بدفورد-نوسترند منتظرم متروی خط جی بیاد. خط جی یه خط لوکاله که از کویینز میره بروکلین. خیلی خودمونی و خلوته اغلب. آدمی که لباس رسمی پوشیده باشه توش کم میبینی. مردای شلوارک پوشیده با یه کوله و کاکل زرد یا زنهایی که با صدای بلند از صندلی روبرویی با هم حرف میزنند مسافرای همیشگی قطارن. دو تا ایستگاه اول از روی زمین رد میشه. وقتی نامجو میگه سر من مست جمالت, روی یکی از صندلی نارنجی های قطار نشستم, سرمو بلند میکنم و قطار رو میبینم که داره وارد روشنایی میشه. اما عوضش تو متروی تهران سرم رو بلند میکنم و تو مانیتور روبرو میخونم:
آیا دستفروشان با تنه زدن به ما راه خود را باز نمیکنند؟
آیا دستفروشان اجناس نامطمئن نمیفروشند؟
آیا دستفروشان فضای زیادی از واگن ها را اشغال نمیکنند؟


داستان های مترو 1


تو مترو که نشستی دست فروشا میان و میرن، بعضی داد میزنن، بعضی اصرار میکنن، بعضی خسته ن. تو رو با این تناقض رها میکنن که از اونا عصبانی باشی یا از شهری که جایی واسشون نداره
همزمان وقتی داری گره ی هدفون رو بازمیکنی، سرت رو که بالا بگیری شش جفت یا هفت جفت چشم ردیف روبرویی رو میبینی که دارن مستقیم نگاهت میکنن.
زن کناری کیفش رو گذاشته کنارش، زیر دست من. همزمان به یکی از ایستاده ها تعارف میکنه کنار ما شش نفر بشینه.
تو یکی از ایستگاه های خلوت، وقتی هنوز قطار هم خلوته در قطار که باز میشه یه دختربچه میاد تو، شیرجه میزنه رو یکی از صندلیا و دستش رو میذاره رو صندلی کناری برای مادرش.
از رو صندلی بلند میشم که پیاده شم، زنی که بالا سرم وایساده ساق پاشو میذاره پشت ساق پای من که مطمئن بشه جا رو گرفته.
در قطار باز میشه، از سه نفری که میخوان سوار شن یکیشون یه نگاه به من میکنه و خودش رو میچپونه تو قطار. انگار که انتظار نداشته کسی ایستگاه حسن آباد پیاده شه و حالا نمیتونه حرکتش رو با موقعیت تنظیم کنه.دستام رو باز میکنم و هلش میدم کنار.  
سر سپه با دو تا پسر جوون منتظر تاکسی ایم، یه پراید با راننده ای که موهای جوگندمی بامزه ای داره از جلو اونا رد میشه و برا من بوق میزنه.


نیم فاصله ها


های های بودم، اونقدر که حتی توان نداشتم اون آهنگ مسخره رو عوض کنم. مترو شلوغ بود، داشتم بررسی میکردم اینا چطوری تو شلوغی کنار هم وایمیستن. قطار رسید به ایستگاه. از ردیف روبرویی یکی بلند شد، دور حلقه ی رکابی سفیدش تور ظریفی داشت و یه موی سیاه بلند فرخورده رو صورتش. چشمای گرد سبز پشت عینک ته استکانیش نگاهم کردند و ثابت موندند. خودمو کشیدم کنار که بتونه پیاده شه. دو سه نفر کناری هم راه رو باز کردند. ولی اون تکون نخورد. چشمای بی حالتش حتی پلک هم نزدند. افتادم پایین. یهو شدم همسطح بقیه آدمای تو مترو. همونطور وایساد. ما هم برگشتیم سر جاهای قبلیمون.