اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

اردوگاه های کار اجباری به جای کهریزک

اوایل که کهریزک علم شد و قرار شد اراذل و اوباش به تعبیر حکومت، به آنجا فرستاده شوند همه مان سکوت کردیم. فکر کردیم ما را به اراذل و اوباش چه کار؟ آن زمان هنوز امثال ما را می بردند 209، خیلی که خطرناک بودیم بند دو الف سپاه. اراذل و اوباش مردمی بودند خارج از دایره ی روابط و تفکرات ما. ما در دایره خودمان چرخیدیم و حتی گاهی به پلیس دست مریزاد هم گفتیم بابت برخورد آفتابه ای با به اصطلاح اراذل! اما در 18 تیر 88  دیدیم آنچه که به ما مربوط نبود، برای ما ساخته شده بود. هنوز غافلگیریم از آنچه در کهریزک بر سر رفقایمان آمد.
حالا صحبت از اردوگاه های کار اجباری می شود. نوع جدیدی از تنبیه برای آدمهایی که باز هم از ما نیستند. کهریزک را میگویند تعطیل شده، ولی هنوز کسی از کیفیت و چند و چون اردوگاه های کار اجباری خبر ندارد. تنها زمزمه هایی شنیده می شود و نقل قول هایی، که البته برای ما مهم نیست! دامن ما را که نخواهد گرفت! همین ما، "ما"یی که در همه ی این جمله ها به کار رفته کار را به اینجا رساند که کهریزک ساخته شد، نه تنها برای آنها که از ما نبودند، که برای خود "ما" . اردوگاه های کار اجباری در همه ی کشورهای توتالیتر دنیا کارکرد مشخصی داشته اند. این که دیگر جلوی چشممان است. ساکتیم؟

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

داشتم فکر می کردم تو این گه دونی چیکار می کنم؟


بعد ِ سالها صبح زود بیدار شدم، 7 و نیم. خوابم میاد، چشام از 10 صب شروع کردن به سوختن، امروز حتما کور میشم دیگه.  یه حالت لمسی دارم. از دیروز دوباره احساس بیگانگی اومده سراغم. نمی تونم تحلیل کنم اینجا، تو این محیط چیکار می کنم. همون جای هر روز، اما غریب شده انگار. تا دیروز استرس داشتم از این حالت. حالا کرختم. بی خیالش. اگه بیای باهام حرف بزنی، زل می زنم بهت، با یه نگاه بی حالت، داره میگه مزاحمم نشو، چیزی بهت نمی ماسه.
از حالا به فکر مهمونی فردا شبم. مامانم بعد ِ صد سال زنگ زده که فردا برم خونه مادربزرگم. داره میره کربلا و لازمه که ببینمش. میگه اگه دوست داشتی بیا، ینی گه نخور بیا. میگم باشه مهمونی خودش گهه، چیو نخورم پس؟
پن شمبه صبحم باید بیام شرکت باز. ، آندرا بوچلی داره می خونه تو گوشم، فقط لاموزیکا شو می فهمم. تمرکز میده بم. سیگار می خوام،اما حوصله نگاه های مردم خیابون رو ندارم. باید برم خودم رو قایم کنم جایی.