اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

شغل شرافتمندانه


ساعت یازده صبح است و من در حال عبور از میدان فاطمی. خبرنگار شبکه خبر با آن میکروفون زرد ِ آرم دار با صدابردار و فیلم بردارش کنار خیابان ایستاده اند به مصاحبه با مردم. یک جوان رعنای پیرهن صورتی هم دارد مصاحبه می شود. با نفرت نگاهش می کنم و رد می شوم. یک دفعه موجی از خشم می آید. دلم نمی آید بی کلام از کنارشان رد شوم و هیچ نگویم. برمی گردم. در ذهنم درشت هایی که می خواهم بارشان کنم را آماده می کنم. اما هر چه آن دور و بر می پلکم دیگر کسی نمی ایستد برای مصاحبه تا بهش بگویم خجالت نمی کشی از این همه خونی که ریخته شده؟
جلوی هر نفری را که می گیرند می گویم: داره مصاحبه می کنه، الان برم بهش بگم و وی نشون بدم. اما جلو که میروم می بینم سری تکان می دهد و رو به میکروفون می گوید: مصاحبه نمی کنم - ببخشید، کار دارم - معذوریت دارم از مصاحبه و ...
نمی شود، نمی شود زخم نزده رد شوم؛ در چشمهای دختر ِ میکروفون به دست زل می زنم و می گویم: شغل شرافتمندانه تری نبود انتخاب کنید؟
نفسم رها می شود.