اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

سامانی باید.


نشسته ام کنار دست راننده، با زوج پیر عقبی صدای رایو را می شنویم؛ به خودم، به این چهاردهم فروردین لعنتی که شنبه است، به راننده هایی که کله ی صبح پیچ رادیوشان را باز می کنند و روزمرگی کوفتی را یاد آدم می آورند، به صدای بلند رادیوها، تلویزیون ها، مسابقات فوتبال، مردان آهنین، بوق ماشین های ترافیک چهارراه، به دهانی که بوی سیر می دهد فحش می دهم.

پیرمرد بی موی ماکسیماسواری نمی گذارد از پیچ مهناز بپیچیم، فحشش می دهم، نه به خاطر اینکه راهمان نداد، به خاطر همه ی آن سیگارهای دستش که از ماشین بیرون آورده و به خاطر بوق ممتد راننده کنارم.

مجری خوشمزه ی رادیو پیام که فکر می کند مردم روز اول فروردین خوابیده اند و همین امروز صبح به شوق شنیدن صدای صدا و سیمایی ِ او چشم باز کرده اند، خبرهای مهم 13 روز را مرور می کند.

... حفاری فازهای 17 و 18 پارس جنوبی به مناسبت 29 اسفند، سال ملت ایران، جلسات هیات دولت، نصیب بردن کارگران ایران خودرو از سعادت دیدار رهبری، جلسات هیات دولت و ... درگذشت غلامحسین الهام.

آنقدر خوشمزه این خبر را می گوید که می گویم دورغ سیزده هم دروغ سیزده بود! آمدم بخندم که دیدم راننده آخ آخ و وای وای و اِی اِی راه انداخته، نمی دانم کدام طرفی بود، احتمالا این تنها یک واکنش طبیعی به شنیدن خبر مرگ بود. به خودم فکر کردم که واکنش طبیعی ای دارم موقع شنیدن خبر مرگ یا نه؟ ندارم، از مردن هر کسی ناراحت نمی شوم طبیعتا. با مردن هر کسی به یاد مرگ خودم و آخرت و آویزان شدن از موها نمی افتم.

یک سری آدم ها مرگشان چشم هایت را کور می کند، مرگ یک سری کمرت را خم می کند، ندا و بهزاد و سهرابند اینها، از یک سری دیگر متاثر می شوی، زیاد و کم، بعضی بی تفاوت و البته که از مرگ بعضی نفرات خوشحال می شوم؛ غلط است؟ باشد، خوشی را زیر زبانم قایم می کنم که تو نبینی اش و مزه اش فقط مال خودم باشد و برای تو می گویم خواستار مرگ دیگری بودن غلط است و آرزوی مرگ، مرگ می آورد و به خودم می گویم من نه آرزو کردم و نه خواستم، فقط انگار که مارمولکی سر دیوار ِ حیاط بچگی، گردش خون جوان ِ تازه را زیر رگ پلکم احساس می کنم. همان جا که اشک روییده است 10 ماه. همان جا که غم، چین خورده 28 سال.

پیرمرد خوش پوش ِ کیف چرمی به دستی را سوار می کنیم، وسط سرش تا دو طرف گوشها، خالی است، کیفش دلم را می برد. نگاهم را می لغزانم روی راننده ی رادیو دوستم. همان سر ِ خالی تا دو طرف گوشها، همان سن، همان چروک ِ صورت. یکی برق پارچه ی کت و شلوارش را چرم کیفش می گیرد و آن یکی خم شده روی فرمان ماشین، ثانیه شمار ِ ترافیک را می پاید.

روی پلکم دست می کشم، نیش ابروهایم زبر شده یا سر انگشتانم؟