اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

این زمین فرزندانش را دوست ندارد


نُه روز میشود که نیستی.
یک اسفند، صبحش رفتم سفارت افغانستان برای آن چهار افغانی که 25 م با تو دستگیر شده اند. فهمیدم که تقریبا سفارت هیچ کاری نمی کند.
بعدترش رفتم ولیعصر، از آنجا تا ونک و بعد هم پارک وی. زنگ زدی. گفتم که می آیم پیشت. آمدم دم اوین. سرد بود و تاریک.
دیشب که این رفیقمان داشت می رفت و من برای آخرین بار بود که می دیدمش، یاد آن روز افتادم که نسرین می رفت. که تو مرا بغل زدی و من گریه کردم. دیشب کم بودی!