اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه



شب های مزخرفی هم هستند مثل امشب که شب از نیمه گذشته است و تو نمی توانی دنیا را به تخمت بگیری و سرت را بگذاری بخوابی. شب های لعنتی ای مثل امشب که حتی با نازی نازکن ِ ابی گریه ات می گیرد چه رسد به نامه های ری رای صالحی! شب هایی که ظهرش خوانده ای آذر نوشته می شود چندان هم در ممالک خارجه بی هیجان زندگی نکرد و تو به این فکر می کنی که می شود دست کم در شب های کوفتی ای مثل امشب می توانی تنها دلتنگی برای ایران را بهانه کنی و فقط برای همین غمگین باشی. بروی همین شب ِ از نیمه گذشته برای خودت قدم بزنی، در کافه ای بنشینی، قهوه ای یا زهرماری ای! و اشکی و آهی برای سی سالگی ِ پیش رو و صبح دوباره یک روز دیگر باشد.
این خوره که همه تان دارید می روید، همین یکی کافیست برای امشبم. این که ما، همه ی آدم هایی که این همه گذشته ی مشترک، کودکی ها، ترس ها، خنده ها، دویدن ها، به سر دویدن ها، گریه ها، نفهمی ها، سرخوردگی ها...ی مشترک داریم؛ همه مان با تصور مرگ جنتی حشری می شویم، با باشو غریب شده ایم، با دونده دویده ایم، با هامون عاشق شده ایم، با مادر مرده ایم از بس که جان نداشته، و هزارتای دیگر که می توانم بنویسم با آنها چه بلایی سرمان آمده؛ کجا می توانیم هم را پیدا کنیم که هزارتای مشترک داشته باشیم؟
کجا برویم که تا من می گویم حال همه ی ما خوب است تو بگویی اما تو باور مکن؟ کدام شاعری دیگر کجای دنیا بخواهد مردمش را، این خلق بی شمار را بنشاند بر روی شانه هایش، گرد جهان بگرداند تا باورش کنند؟ نگویید آدمی هر جا برود همان رنگی می شود و همان رنگی را دوست دار. نامه ی ابراهیم گلستان به نادر ابراهیمی را در چشم من نکنید. خودم همین دیشب بود که زار می زدم وقتی کریستا ماریا در آغوش درایمن مرد در"زندگی دیگران".
اما آذر، کجای دنیا در یک بعد از ظهر معمولی برای کدام رفیقت می توانی از ترس وارد شدن به آشپزخانه ی محل کارت بگویی؟ اما نسرین، کجای دنیا می توانی به مردی که پشت سرت بوق نزد وقتی ماشین وسط اتوبان خاموش شده بود بگویی مهربون؟ اما روزبه، کجای دنیا جای آن دیزی سرای تنگ و شلوغ ي ایرانشهر را میگیرد که پول خون پدرشان را با شام از تو می گیرند؟ اما نیما، چه کسی کجای دنیا بر شانه های مادر ِ به سوگ برادر نشسته ات خواهد گریست؟ اما حمیده، کجای دنیا باشی به این راحتی وقتهایی که حس می کنی حالم خوب نیست می توانی گوشی را برداری، شماره ی من را بگیری و بگویی خوبی؟ اما مینا، کجای دنیا حرفت را خواهند فهمید وقتی می نویسی برادرت به بهانه ی مگسی که وارد خانه شده یا چایی که وقت صبحانه برایش آماده نکرده ای تو و مادرت را به فحش کشیده؟
"به وسط خیابان رسیده بودم، اتوبوس ِ آبی رنگ را دیدم که در آن شلوغی ي دم ِ افطار با سرعت از دور می آمد. داشتم به اینکه چطور ناخودآگاهم یاد گرفته محاسبه کند فاصله،سرعت و زمان رسیدن اتوبوس را فکر می کردم که نگاهم افتاد به راننده. واقعا با این سرعت می خواست از روی من رد شود؟ یک آن هوس کردم بایستم و ببینم واقعا می آید رویم یا نه. اما واکنش طبیعی بدنم قبل از آنکه تصمیمی بگیرم دوید. میلیمتری از کنار شانه ام گذشت. همین طور مبهوت وسط خیابان ایستاده بودم و به اتوبوس که حالا خیلی دور شده بود نگاه می کردم. حتی نتوانستم فحشش بدهم."
کجای دنیا اگر باشید این را که برایتان تعریف کنم لازم نیست توضیح دهم که بعدش دلم برای خودمان سوخت؟ کجای دنیا اگر باشید وقتی برایتان بگویم: "تو بازار ِ سِد اِسمال پایین ي مانتوم رو کشیدم بالا تا اون دکمه آخریه که همیشه بازه رو ببندم. مردی که از روبرو می اومد کنار گوشم گفت: نکشی بالا هم دوسِت داریم" با من می خندید؟
بروید رفقای عزیز من! هیچ کجای دنیا، هیچ کس در نیمه شب ِ تنهایی اش برای این جزییات ساده و کوچک گریه نمی کند. بروید.