اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

مترو 5


بعد از 3 روز از خونه اومدم بیرون. تو آذربایجان به سمت مترو میرفتم. شلنگ انداز و سرخوش. داشتم تلاش میکردم هدفون رو بذارم تو گوشم، از کنارش که رد شدم همزمان با شروع موزیک چیزی گفت که نشنیدم. کند کردم که رد شه، کم سن بود، موهای کوتاه بامزه ای داشت، لاغر بود و بعد که صورتش را دیدم بسیار زیبا بود. ابروهای پهن مرتب شده با شکستی در وسط، چشم ها شرور، صورتش زیبایی زنانه ای داشت که من در مردها دوست دارم. ازش جلو زدم و تا فاصله ی زیادی ندیدمش، بعد رفتم آنور خیابان سیگار بخرم که دکه بسته بود.  وارد مترو شدم، داشت بلیت میخرید، اینجا اولین بار به صورتش نگاه کردم، چشم در چشم شدیم، نگاهم را برنداشتم، نگاهش را برنداشت. توی پله برقی چیزی گفت که باز نشنیدم، ازم جلو زد، دنبالش رفتم تا جایی ایستاد و زیرلب گفت وایسا. مترو همان موقع وارد ایستگاه شد، بی توجه به حرفش سوار شدم و پشت به در ایستادم. آمد تو، کنار در ایستاد، رو به پشت من. قلبم تند میزد، این تازه دومین باری بود که میخواستم با مردی کاملن غریبه در خیابان لاس بزنم. بار اول هم تجربه‌ی بسیار چیپ و مزخرفی بود. یک ایستگاه که رد شد برگشتم نگاهش کردم، خیره، انگار که نگاهم زیادی خریدارانه بود، معذب شد و دستش را تکان داد که چیه؟ لبهام رو جمع کردم و سرمو بالا انداختم و دوباره برگشتم. تا ایستگاه بعد دل‌دل کردم که برم جلو یا نه. مردی که بین ما ایستاده بود پیاده شد، رفتم جلویش ایستادم. هدفون را از گوشش در آورد، گفتم خب؟ گفت کجا میری؟ حالا قلب من تند تند میزند. گفتم تهرانپارس، خونه رفیقم.
-- چیکار؟
-- معاشرت
- (تو چشماش تعجب میاد) چیزی هم میزنی؟
- -از بین این همه سوال باید اینو بپرسی؟
-- دوستت پسره؟
-- پسره، دختره، زنه، مرده. چند سالته تو؟
- -چند میخوره؟
- -24، 25 خیلی اگه باشه

گفتم 34 سالم است و خانه ام نواب است که ابرو بالا انداخت. یک جایی هم خیلی مهربان پرسید: موهاتو کی کوتاه کرده؟ سجاد، آرایشگر در نواب، احتمالن در همان نوابی که خانه من است. متولد 69 بود و ایستگاه امام خمینی پیاده میشد. آن وسطها که حرف میزدیم شعر هم میخواند، یک چیزی که میگفت ماه کَرهس، خودت کَره‌ای، زدبازی طور. با قیافه مظلوم گفت شمارهت رو میدی؟ حالت پوزخند چهره‌م به هاه بلندی تبدیل شد. تابلوی بالای سرش را نگاه کردم انگار که فکر میکنم، نفسم را بیرون دادم و گفتم باشه. گوشیش رو درآورد ولی بعد پشیمون شد. سختش بود. گوشیم و درآوردم و شماره‌ش رو زد، در مترو باز شد. گوشیم رو از دستش کشیدم و قبل از اینکه زنگ بخوره قطع کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر