اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

دسته ی آن ها که نیامده اند برای زیستن


خبر این است:
بهروز از جمله زندانیانی است که به حکومت اسلامی همواره " نه " گفته و به همین دلیل مورد آزارهای جسمی و روحی زیادی بوده است .
در زندان گوهر دشت علاوه بر بهروز سه زندانی سیاسی دیگر نیز به اعتصاب غذا دست زده اند. اسامی این زندانیان اینهاست: - رضا جلالى- حسین کرمى- محمد رضائى 
این زندانیان در سلولهاى انفرادى معروف به سگدونى زندانى هستند. شرایطى که در این سلولها حاکم است عبارت است از:
- زندانیان ۳ بار در روز حق استفاده از سرویسهاى بهداشتى را دارند
- غذاى زندانیان از کیفیت و کمیت بسیار پایینى برخوردار است و زندانى در حد زنده ماندن غذا دریافت مىکند
- شکنجه زندانیان با باتونهاى برقى و سایر باتونها صورت مىگیرد
- زندانیان هر چند هفته یکبار حق استفاده از حمام را دارند
- زدن دست‌بند و پابند به زندانى و رها کردن او در سلول
- محروحیت کامل از امکانات درمانى و قطع داروهاى آنها
- قطع کامل ارتباط زندانى با خانواده و جهان خارج از سلول و هم‌چنین موارد متعدد دیگر شکنجه مىباشد.

به روزی فکر می کنم که این پسر آزاد بشه، چند سال طول می کشه یادش بیاد زندگی چطوریه؟ اون وقت چند سال از عمرش می مونه؟ یعنی این آدم به دنیا اومده که اینطوری دنیا رو سر کنه؟ بدون این که چیزی ازش بفهمه تو سالهای جوانی بیفته تو جایی که خودشون بهش می گن سگدونی و هیچ کسی هم به فکر جوانی و عمر تلف شده اش نباشه. چند تا دیگه ازاین زندانی ها داریم که نمی دونیم، که نمی شناسیمشون و اونها هم فراموش کردن که ما باید به یادشون باشیم و بشناسیمشون.اصلا فراموش کردن، یادشون رفته خیلی چیزها رو.
در کابینت رو باز می کنی، یه لیوان دسته دار ِ بلور برمیداری، چای رو که ریختی لیوان رو بالا می گیری و نگاهش می کنی. بعد میری روی مبل می نشینی، با یکی از آهنگ های نامجو ضرب میگیری و سیگار رو با دقت از تو پاکت در میاری، میگیری زیر بینی ات و بو می کنی. چشماتو می بندی و ...
تصویری به همین سادگی؛ اما برای من ساده است و سهل، برای بهروز هم ساده است؟ اصلا یادش میاد یه روزی همینطوری زندگی می کرده؟ یادش میاد زمانی رو که اضطراب ِ مثانه نداشته را؟ یادش می آید روزی که سیر باشد از غذای ظهر را؟ همین لذت های کوچک زندگی که به چشم نمی آید!




۲ نظر:

  1. اینهایی که نوشتی تا یادمون بندازی چیزهایی رو که مرتب می بینیم و زود زود از یادمون میرن تا تنمون رو بلرزونی منو عجیب یاد "یک مرد " اوریانا فالاچی انداخت . داستان اینها یک داستان واقعی از افسانه قهرمانهاییه که ما، خیلیهامون فقط تو کتابها تجربشون کردیم. قهرمانهایی که تنها می جنگن ، همه جا تحقیر میشن و ناشناس باقی می مونن ولی تسلیم وحشت قانونهای دست و پاگیر جورواجور نمی شه و پیغمبر آزادیه ! فاجعه ی آدمی که خودش هم رنگ نمی کنه و زانو نمی زنه ! به مغز خودش ایمون داره و واسه همین تو مردنش ، تو کشتنش همه دست دارن !

    چوب کبریت بجای قلم .
    خون بر زمین چکیده به جای جوهر
    پاکت از یاد رفته ی باند پانسمان به جای کاغذ ....
    اما چه بنویسم ؟
    شاید تنها فرصت نوشتن نشانی خود را داشته باشم .
    شگفتا جوهرم منعقد می شود ...
    برایتان از سیاه چالی می نویسم در ایران !

    پاسخحذف
  2. اونا همین لذت ها رو برای نبردن انتخاب میکنن. اونا در آزادی خودشون زنگی میکنن.

    پاسخحذف