اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

مترو 4


سه تا باجه عابر بانک تو ایستگاه مترو. پشت اولی مرد جوانی قد کوتاه با پیراهن راه راه ایستاده, منم پشتش. دومی به غیر از زنی که پشت دستگاه مشغوله, زنی مسن دست دختربچه ای که بین او و ردیف سوم در نوسان است را گرفته. ردیف سوم از همه شلوغ تر است, مادر یا خواهر دختر بچه ی در نوسان 5 نفر را در صف جلوی خود دارد.
زن مسن به دخترجوان اشاره کرد که به او در صف دوم بپیوندد, همزمان رویش را به سمت صف اول برگرداند و خودش را نصفه بین من و مرد جوان قرار داد. دختربچه را به سمت خود کشاند و نصفه ی دیگر را هم پر کرد. مرد جوان رفت. زن به دختر جوان که حالا در صف دوم ایستاده بود اشاره کرد که نوبتمان شد و کارتش را داخل دستگاه قرار داد. رفتم کنارش ایستادم و توی صورتش نگاه کردم.
-فک نمی کنید نوبت من باشه؟
-من تو صف بودم
-بله! در صف بغلی
-نه دخترم تو صف بغلی بود( سعی میکرد به چشمهام نگاه نکنه)
-پس کی تو ردیف سوم بود؟
حق به جانب جواب داد: خب جا گرفته بودیم و همزمان به دماغش چین انداخت.
خنده م گرفت. برگشتم توی صف پشت سرش ایستادم. دخترش در ردیف کناری نوبتش شد. نفهمیدم چطور شد که این زود کارش تمام شد و نوبت من شد. هرچه منتظر شدم چراغ چشمک زن سبز روشن نشد, کارت را هم نمی گرفت. دستگاه خراب بود. زن زرنگ کنار دخترش در ردیف کناری بهم پوزخند زد.