نُه روز میشود که نیستی.
یک اسفند، صبحش رفتم سفارت افغانستان برای آن چهار افغانی که 25 م با تو دستگیر شده اند. فهمیدم که تقریبا سفارت هیچ کاری نمی کند.
بعدترش رفتم ولیعصر، از آنجا تا ونک و بعد هم پارک وی. زنگ زدی. گفتم که می آیم پیشت. آمدم دم اوین. سرد بود و تاریک.
دیشب که این رفیقمان داشت می رفت و من برای آخرین بار بود که می دیدمش، یاد آن روز افتادم که نسرین می رفت. که تو مرا بغل زدی و من گریه کردم. دیشب کم بودی!