همه ی دختر بچه های این شهر، که روزهای جمعه در ماشین ِ کرم رنگ پدرهایتان، از خانه ی خاله هایتان برمی گردید. شما را به خدا به پدرتان بگویید از میدان حُر رد نشود. مبادا از پنجره ی کناری سرتان را بالا بگیرید و بخواهید آن مجسمه ی بزرگ ِ خاطره انگیز را ببینید و نباشد. همان مجسمه ای که یاد ِ پدربزرگ بود با شاهنامه ی بزرگِ جلد قرمز روی پایش که بی عینک می خواند و تو را گم می کرد در بیژن و کیخسرو و گردآفرید.
همه ی 28 خردادی های عزیز که شال ِ سبز را بر گردن فردوسی دیدید. اگر روزی از آنجا رد شدید و قامت ِ رشید ِ فردوسی را برجایش ندیدید، یادتان باشد شال ِ سبز ِ میثاق ِ ما هنوز هست. با آن همه ی خاطراتمان را پس خواهیم گرفت.
پ.ن: می خوام این یه سند باشه برای وقتی که کتاب ِ مریمی، شد پرفروشترین کتاب ِ سالها.- تلاقی نگاهها