خیلی خوب کاری می کنین که اول صبحی به مردک مزاحم ِ توی تاکسی که داره انگشتتون می کنه فحش می دین و کاری می کنین راننده از ماشین پیاده اش کنه؛ حال آدم رو با این کارتون خوب می کنین.
اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .
رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9
رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه
ندا؛ چشم هایت را ببند. ما پیش از این نیز نزیسته بودیم.
30 خرداد 88 - خیابان انقلاب و آزادی
پیغام داده بود نروید؛ اتمام حجت شده بود از تریبون رسمی نماز جمعه و وعده داده بود شنبه ی سیاهتر را از پس ِ دوشنبه ی سیاه.
از چهار راه ولیعصر به سمت آزادی می روم. هنوز استراتژی ِ عبور ِ بی سرو صدا از کنار ِ پیاده رو جواب می دهد. موتورهایشان را انداخته اند در پیاده رو و باتوم می چرخانند. خودم را می چسبانم به دیوار و آرام عبور می کنم.
نرسیده به دانشکده دامپزشکی روی سنگفرش پیاده رو حدود 20 جفت کفش جمع شده. خاکی و کج و کوله، درهم و برهم. یک گوشه ای از پیاده رو جمعشان کرده اند و کفشهای بی صاحب جا نگرفته اند به مرتبی. آهای آدم های این کفش ها، کاش فقط کفش هایتان را جا گذاشته باشید. جلوتر پیاده رو را بسته و داخل کیف ها را به جستجوی دوربین و دستبند نگاه می کنند.پلاکارد شهدای کوی هنوز در کیفم است. یکی از خیابان های فرعی را می گیرم و میروم بالا. آن تی شرت بنفش که جلوی سینه و پشتش خونی ست مال کدام ِ شما بوده؟ کوچه ها را سنگر بسته و آتش روشن کرده اند تا جلوی عبور موتوری ها را بگیرند. باران سنگ است که دو طرف حواله هم می کنند. دم در بعضی خانه ها زنان و مردانی آب به دست عابرین می دهند؛ لیوان آبی، لبخندی و امید تازه ای. برای رسیدن ِ دوباره به خیابان باید دست هایم را نشان بدهم که سنگ نینداخته اند. بالاخره به آزادی می رسم. مردم ِ 25 خرداد را نمی بینم در میدان. نمی دانم باید برای آن جمعیت ِ عزیز تا روز قدس منتظر بمانم. روی چمن های میدان می نشینم و نظاره می کنم موتورهای خم شده زیرِ بار ِ هیکل های صد و بیست کیلویی را که دور میدان می چرخند و حزب الله را فریاد می زنند. یک دفعه وارد چمن ها می شوند و ما پراکنده می شویم.
های تمام ِ مردانی که آن روزها با موتورهایتان مرا از خیابان های بی ماشین و قائله های خونین عبور دادید؛ سلام. هنوز به سرزنش ها وهشدارهایتان به پرهیز از خیابان های آن روزها به واسطه ی زن بودنم لبخند می زنم.
30 خرداد - 89 میدان انقلاب
می خواهم بروم یک شمع بخرم بگذارم سر خیابان کارگر؛ همین هم نمی شود. از بس نیرو جمع شده اند دور میدان و از بس که مردان ِ چاق ِ ریشو با لباس های کرم و آبی رنگ می چرخند دور ِ جمعیت. ندا؛ تو دیگر نیستی و من از گرما کلافه ام. ندا تو دیگر نیستی تا شیشه ی ماشین را پایین بدهی، بوی باران را بر خاک درختان ِ بلوار کشاورز بشنوی و اشک هایت را به دست باد بسپاری تا روزی در سالهای بعد از این یادت بیاورد از کجاها گذشته ایم ما، از کدام خیابان ها، از کدام اتفاق ها، از چه مصیبت هایی و تلخی های دهانمان طعم بوسه های کدام سالهایمان را گرفت. ندا؛ تو دیگر آرزوی باد در موهایت را نخواهی داشت و من به لبهایی می اندیشم که دیگر نمی توانی ببوسی، به تن هایی که دیگر با دست های تو نوازش نخواهند شد و به چشم هایی که خنده ی تو در آنها نیست. ندا؛ تمام خنده های ما، تمام بوسه های ما و تمام خواستن های ما؛ آزاد یا ممنوع، عطر تو را خواهند داشت تا سالها. ندا؛ چشم هایت را ببند خواهرم. ما پیش از این نیز نزیسته بودیم.
اشتراک در:
پستها (Atom)