پارسال همین روزها بود که پیدایت شد دوباره. اشتباه نمی کنم؟ به خاطر آزادی تو بود که من فردا روزی را مرخصی گرفتم و وقتی آمدند امیر را ببرند شرکت نبودم. درست است؟ چه تقارن خشن و دردآوری ست روزهای دو سال ِ پشت ِ هم و همین می شود که از مرداد منتفرم می آید. خرداد را دوست دارم با هیجان. تير استرس می زاید و مرداد را متنفرم. به خاطر همین خاطراتی که از سال 32 با ما است. و تو همین حوالی مرداد بود که برگشتی، بعد از حدود یک ماه بی خبری، اضطراب، ناامیدی، غم، اشک. چیزهایی که تا امروز به تو نگفته ام. تنها شنیدم که آن یک ماهی که آخرش هم نگفتی چند روزش را کهریزک بودی چه گذشته بر تو. و نگفتم که بر من چه گذشت که می دانی وقتی این بیرون هستی بسته بودن دست هایت را بیشتر می فهمی تا آن جا. آمدی و تا روزها نگفتی کجا بودی و چه بر سرت آورده اند که اینطور شده ای. فقط می دانستم که سخت کتک خورده ای، در حد له شدن! به سرت که دست می کشیدم برآمدگی هایی داشت که پیش از آن نبود. و می شد به سرت راحت دست کشید؛ موهایت را از ته تراشیده بودند و صورتت! وای از صورتت با گونه هایی که نداشتی دیگر. لبهایی که آن همه تشنه بودم به بوسیدنشان،سیاه شده بود از گرسنگی و فشار و ترک خورده. و چشم هایی که جرات نمی کردم نگاه کنم درشان. از خجالتی که می دادندم یا از دودویی که می زدند از پس آن یک ماه ِ لعنت شده.
بعدترها تصمیم گرفته بودم هیچ نگویم از آن روزها. چه، تو که هیچ گاه نگفتی بر سر روحت چه آمده، مبادا یادآوری ِ آن جهنم چشم های تو را باز از من برباید. اما امروز، امروز که سیزده روز می شود آن 17 نفر هیچ نخورده اند و کاش می دانستیم چقدر زنده اند؛ یادم آمد که تو یک هفته غذا نخورده بودی. هر 24 ساعت یک تکه نان و قدری سیب زمینی که آن را هم اغلب اوقات به پیرمردهای هم بندیت داده بودی. همان ها که برای یک لیوان چای می گریستند و برای تصاحب پیراهن تو که تازه وارد بودی دعوا راه انداخته بودند. مگر می شد نگاهت کرد و نگریست؟ اما من نباید گریه می کردم. باید مثل همیشه در ژست ِ زن ِ قهرمان ِ قوی دست هایت را می گرفتم و می گفتم تمام شد عزیزکم! باید حتی غم را از چشم هایم می راندم مبادا تو به هوای آزار ندیدن من سکوت کنی و این سکوت تو را می کشد آخر! اما گاهی که در قدم زدن های شکنجه وارمان تو را از پشت می نگریستم، باورم نمیشد می شود با تن آدمی چنین کرد که با تو کرده اند. و تو حتی نمی توانستی راه بروی، از بس که رانهایت حتی، از مچ دستان من باریک تر شده بود! و کمربندها حتی، شلوار را به پایت نگه نمی داشتند.
چه هولناک بود تصورنشستن های تو بر صندلی های چوبی کافه ها. که حتی تا دو ماه بعد هم گله داشتی از سفتی هر جا که می نشینی. و آغوشت که دریغ شد از من تا روزها و هفته های پس از آزادیت به هوای نفشردن جای باتوم ها و پوتین ها و کابل ها که در حیاط کهریزک ِ نفرین شده بر تنتان باریده بود.
و تو که هیچ گاه نگفتی بر سر روحت چه آمده، آنقدر می دانم که نمی شد تا روزها و ماهها در چشم هایت نگاه کرد.
امروز همه ی اینها دوباره یادم آمد. وقتی به اعتصاب غذا فکر می کردم و به علی ملیحی، کوهیار، کیوان، مجید، مجید، ضیا...