اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

نیم فاصله ها


های های بودم، اونقدر که حتی توان نداشتم اون آهنگ مسخره رو عوض کنم. مترو شلوغ بود، داشتم بررسی میکردم اینا چطوری تو شلوغی کنار هم وایمیستن. قطار رسید به ایستگاه. از ردیف روبرویی یکی بلند شد، دور حلقه ی رکابی سفیدش تور ظریفی داشت و یه موی سیاه بلند فرخورده رو صورتش. چشمای گرد سبز پشت عینک ته استکانیش نگاهم کردند و ثابت موندند. خودمو کشیدم کنار که بتونه پیاده شه. دو سه نفر کناری هم راه رو باز کردند. ولی اون تکون نخورد. چشمای بی حالتش حتی پلک هم نزدند. افتادم پایین. یهو شدم همسطح بقیه آدمای تو مترو. همونطور وایساد. ما هم برگشتیم سر جاهای قبلیمون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر