اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

مترو 3


تو ایستگاه سرسبز سوار شد. من با کشیده شدن چادرش رو پام بیدار شدم, همون موقعی که داشت کیسه ی حاوی پارچه و کتابش رو بین من و بغل دستیم جا میداد. چه وظیفه‌ای به دوش من بود که باهاش دعوا نکردم؟ مهربان بودن؟ گذشت داشتن؟ آیا باید در مقابل همه این مردم گذشت داشت؟ پس چطور یاد بگیرند نشستن تو مترو یه امر واجب نیست که حاضرین واسه نشستن حق 6 نفر دیگه رو بخورین. چشمام رو که دوباره بستم فهمیدم حتی صورتش رو نگاه نکردم اونی که اینقدر حرص بهم داد رو. اگه کیسه وسایلش رو پرت میکردم زمین چی میشد؟ من حتی ترسیدم بهش نگاه کنم که چرا کیسه ت رو گذاشتی اینجا, بعد تو دعوای حق به جانبش چطور شرکت کنم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر