اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .

رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

آن شب تهران فرو ریخت!

22 خرداد 88 رای داده قدم زنان از مقابل حسینیه ارشاد گذشتم و لبخند زدم به جمعیت عظیم ِ در صف؛ دیرتر وقتی شنیدم به ستاد قیطریه حمله شده فکر تقلب و دزدیده شدن رای، که روزهای پیش شنیده بودم قوت گرفت. سه راه ضرابخانه بالای همت ایستاده بودم و به چراغ ماشین ها که دیگر در تاریکی شب روشن شده بودند نگاه می کردم و فکر می کردم: تهران فروریخت! باران زد و اشکم را شست. بوی خاک بلند شد.

امروز 23 خرداد است. پارسال همین موقع ها بود که دم وزارت کشور شلوغ شد، مردم را پراکنده کردند به سمت میدان فاطمی و ولیعصر. کم کم سر و کله ی اولین موتورسوارها پیدا شد که گله ای از کوچه مان عبور و به سمت ستاد میرهادی کج کردند. مردم از سر مطهری تا سر میرهادی پراکنده و گُله گُله، حیران ایستاده بودند و نمی دانستند چکار کنند. آقای رییس را راضی کردم که به خیابان برویم. همو که این روزها دیگر نیست. مردم هنوز گیج بودند، هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده و قرار است چه بشود. همینطور گیج گیج روز تمام شد.
24 خرداد دوباره همان موتوری ها در کوچه ویراژ دادند، مردم در خانه هایشان را بستند. یکی دو نفر که کنجکاوتر بودند همان جلوی در ایستادند به تماشا. آقای رییس امروز قدغن کرد که کسی از شرکت خارج شود. دعوایمان شد و به زور هلم داد داخل ساختمان. داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم و منتظر بودم برود داخل اتاقش تا در بروم. یک هو دیدمش که به دو از در ساختمان خارج شده و وارد خیابان شد. معطلش نکردم و سرازیر ِ کوچه شدم. در کشمکش اش با لباس شخصی ها برای فراری دادن پسری جوان، گم اش کردم.
مردم از گیجی در آمده بودند. شعار می دادیم؛ دور هم جمع می شدیم و خشم می باریدیم. سه ربعی شده بود که کسی مزاحم مان نشده بود. ندا آمد که حمله کردند. حدود 100 نفر لباس شخصی با جثه های درشت تر از انسان از سر مطهری پایین می آمدند. جلودارشان یک کت و شلوار طوسی تنش بود با پیراهن زرشکی. صد رحمت به گاو. باتومش را دور سرش می چرخاند و شعبون بی مخانه عربده می کشید. هنوز ازشان نمی ترسیدیم، هنوز نمی دانستیم چه کارها از دستشان بر می آید. ایستادیم، حمله کردند، کتک خوردیم و داخل کوچه ها پراکنده شدیم. نفهمیدم اول کدام طرف سنگ پرتاب کرد. فقط یادم است که سنگ های آنها تا ته کوچه می آمد و سنگ های ما خرد بود و کوتاه بُرد. تعقیب و گریز ِ کوچه و خیابان ادامه داشت تا مردم ِ بیشتری آمدند و اتصال کوچه به خیابان را پر کردند. دوباره برگشتم شرکت، وسایلم را جمع کردم، همکارم را که می ترسید از خیابان عبور دادم و به سیل مردم پیوستم.

۳ نظر:

  1. زیباتر از قبل شده وبلاگت / فقط با اون جمله بالای صفحه موافق نیستم / یعنی اون جمله وقتی واقعی به قضیه نگاه کنیم و مکان و زمان و بوجود آمدنش رو در نظر بکیریم به عنوان جمله ای در راس یک وبلاگ برای کسی با نظرات شما، به نظرم همخونی نداره 

    پاسخحذف
  2. زیباتر از قبل شده وبلاگت / فقط با اون جمله بالای صفحه موافق نیستم / یعنی اون جمله وقتی واقعی به قضیه نگاه کنیم و مکان و زمان و بوجود آمدنش رو در نظر بکیریم به عنوان جمله ای در راس یک وبلاگ برای کسی با نظرات شما، به نظرم همخونی نداره

    پاسخحذف
  3. آینده از آن بی کفن خفتگان است .
    متن نامه منتشر نشده از معلم شهید فرزاد کمانگر

    http://www.youtube.com/watch?v=L92bW3DINJw

    پاسخحذف