رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان-فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج-86/12/9
۱۳۸۹ آذر ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه
اردوگاه های کار اجباری به جای کهریزک
حالا صحبت از اردوگاه های کار اجباری می شود. نوع جدیدی از تنبیه برای آدمهایی که باز هم از ما نیستند. کهریزک را میگویند تعطیل شده، ولی هنوز کسی از کیفیت و چند و چون اردوگاه های کار اجباری خبر ندارد. تنها زمزمه هایی شنیده می شود و نقل قول هایی، که البته برای ما مهم نیست! دامن ما را که نخواهد گرفت! همین ما، "ما"یی که در همه ی این جمله ها به کار رفته کار را به اینجا رساند که کهریزک ساخته شد، نه تنها برای آنها که از ما نبودند، که برای خود "ما" . اردوگاه های کار اجباری در همه ی کشورهای توتالیتر دنیا کارکرد مشخصی داشته اند. این که دیگر جلوی چشممان است. ساکتیم؟
۱۳۸۹ آبان ۲۵, سهشنبه
داشتم فکر می کردم تو این گه دونی چیکار می کنم؟
بعد ِ سالها صبح زود بیدار شدم، 7 و نیم. خوابم میاد، چشام از 10 صب شروع کردن به سوختن، امروز حتما کور میشم دیگه. یه حالت لمسی دارم. از دیروز دوباره احساس بیگانگی اومده سراغم. نمی تونم تحلیل کنم اینجا، تو این محیط چیکار می کنم. همون جای هر روز، اما غریب شده انگار. تا دیروز استرس داشتم از این حالت. حالا کرختم. بی خیالش. اگه بیای باهام حرف بزنی، زل می زنم بهت، با یه نگاه بی حالت، داره میگه مزاحمم نشو، چیزی بهت نمی ماسه.
از حالا به فکر مهمونی فردا شبم. مامانم بعد ِ صد سال زنگ زده که فردا برم خونه مادربزرگم. داره میره کربلا و لازمه که ببینمش. میگه اگه دوست داشتی بیا، ینی گه نخور بیا. میگم باشه مهمونی خودش گهه، چیو نخورم پس؟
پن شمبه صبحم باید بیام شرکت باز. ، آندرا بوچلی داره می خونه تو گوشم، فقط لاموزیکا شو می فهمم. تمرکز میده بم. سیگار می خوام،اما حوصله نگاه های مردم خیابون رو ندارم. باید برم خودم رو قایم کنم جایی.
۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه
هفته ازدواج برابر به جای هفته ازدواج
نسرین نوشته:
هفته آینده را "هفته ازدواج" نامگذاری کرده اند. ازدواج موفق و شاد جزو آرزوهای اکثر جوانان ایرانی است، دختر و پسر. اما این زوج های عاشق ؛ با هزار امید و آرزو برای آینده ای بهتر و دوشادوش یکدیگر ، پای قرارداد ازدواج را امضا می کنند که کمتر نشانی از برابری و مشارکت و عشق در آن وجود دارد. قراردادی که دست کم نیمی از حقوق انسانی و شهروندی یک طرف قرارداد از او گرفته می شود و به زورِ قانون به دیگری داده می شود و هیچ یک از دو طرف هم نمی توانند قاعده را بر هم بزنند چون "ازدواج" در قانون ما در زمره "معاملات" است و خرید و فروش! نفقه می گیری پس باید تمکین کنی و هر زمان همسرت تمایل داشت و تو نداشتی باید به خواست او تن بدهی، حق حبس** داری، پس تا مهریه ات را نگرفته ای می توانی با همسرت هم بستر نشوی، ریاست خانواده بر عهده توست پس تمام مال و اموال هم به نام توست و در ید اختیار تو؛ اجرت المثل می گیری، پس بی اجازه هم از خانه خارج نمی شوی. بله را از تو می گیرند ولی برای طلاق از تو بله نمی خواهند و خیلی لطف کنند مهرت را کف دستت می گذارند، با اراده و میل خود پای عقدنامه را امضا می کنی اما برای فسخ آن امضایت پشیزی ارزش ندارد، کسی حرفت را نمی شنود "نفقه ات را که می دهد برو زندگی کن" اگر با هزار مصیبت و گذشتن از همه حق و حقوقت خودت را هم برهانی فرزندانت را نمی توانی، ولایت قهری آنها با پدر و جد پدری است، وقتی بعد از چهل سال زندگی و آجر بر آجر گذاشتن صاحب خانه و زندگی می شوی، اگر بیوه و سیاهپوش شوهر شوی یک هشتم از نتیجه زحمتهای کل عمرت را با منت به تو می دهند و روانه ات می کنند.
اشتغال آفرینی معکوس
یه کارخونه داریم، توش تعدادی کارگر کار می کنن. پول کارگرها رو نمی دیم؛ یه ماه، سه ماه، یه سال، چهار سال. کارگرها از زور گرسنگی دیگه نمی تونن بیان سر کار. اعتراض می کنن، اعتصاب می کنن و کارخونه تعطیل میشه. پول ِ کارگرها رو می دیم به یه سری مزدور که بیان کارگرها رو بزنن، دستگیر کنن و ببرن زندان. چهار سال به مزدورها پول میدیم تا کارگرها رو تو زندان نگه دارن. به این میگن اشتغال آفرینی!
۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه
مردم کشمیر حق دارند Press TV ببینند.
رادیو پیام، 10:15 صبح، مصاحبه ی خبری:
پخش برنامه های press TV در هند به خاطر اطلاع رسانی به مردم کشمیر در مورد سوزاندن قرآن قطع شد؛ چون اولین شبکه ای بود که اخبار مربوط به این شبکه را پخش کرد.
- آیا مردم کشمیر می تونن از طرق دیگه برنامه های این شبکه رو دونبال کنن؟
- بله، مردم از طریق های دیگه ای دارن شبکه رو می بینن، چون الان دنیایی نیست که بشه با قطع و محدود کردن جلوی اطلاع رسانی رو گرفت!! مردم از طریق اینترنت و شبکه های ماهواره ای برنامه رو دنبال می کنن!
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه
بیش فعالی های یک روز هیجانی
ساعت 4و نیم بعد از ظهره، از ساعت یک تا حالا نشستم می خوام یه نامه ساده بنویسم برای توزیع شمال کرمان که جناب! دوره آموزشی تون اینطوری قابل برگزاریه. نمونه ش رو دیروز همین موقع ها نوشتم برای مپنا، در عرض یه ربع. اصولا اگه قرار باشه در طول روز دو تا نامه بنویسم از صب تا عصر زمان می بره اراده کنم برم سر وقتش و نیم ساعت طول می کشه کار انجام بشه. یه همچین پول ِ حلالی میره تو حلقم که دو روز اول تموم میشه دیگه! اما الان از ظهر نشستم سر این بینوا و تازه رسیدم به اینجا که اگه تعداد افرادتون انقد زیاد بشه، هزینه تون اینقد میشه. مگه می تونم این یه جمله رو بنویسم؟
شايان ذکر است الان به نسرین زنگ بزنم قرار رو ست کنم یا یه ساعت دیگه؟ حتما الان خوابیده یا داره استراحت می کنه چنانچه دوره در یکی از این شب ها باید برنامه بریزم برم این هامون رو ببینم کرمان و محل و البته یه شب هم باید برم سر به مامان بزنم آن شرکت برگزار شود خوب شد فردا رو مهناز تعطیل کرد، حالا می تونم از مولوی که اومدم یه کم بخوابم به ازای پس می تونم امشب یه فیلم ببینم افراد لعنتی! چرا این جمله یه ساعته تموم نمیشه، میشه تو خفه شی یه لحظه تا من این نامه رو تموم کنم؟ انقد بی جنبه ای که دو تا برنامه ت کنسل شده اینطوری باید گربه رقصونی کنی؟ الان وقت در اومدن ِ دندون ِ عقله؟ سه ساله داری در میای بدبخت! حتی نمیذاری آب دهنمو قورت بدم.
خون میریزه رو کی برد. نگاه می کنم می بینم یه تکه از گوشه انگشتم رو کندم، تو دهنم دنبالش می گردم و تفش می کنم بیرون. خونم همین جوری تنبلانه داره میاد بیرون. سرم گیج میره میفته رو کی برد...........................نسرین زنگ زد، باید برم، ماهیچه های پام هم دارن می لرزن. یه بوی لجن بیسکوییتی میاد که می خوام روش بالا بیارم.
۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه
پارسال کهریزک و امسال اوین
پارسال همین روزها بود که پیدایت شد دوباره. اشتباه نمی کنم؟ به خاطر آزادی تو بود که من فردا روزی را مرخصی گرفتم و وقتی آمدند امیر را ببرند شرکت نبودم. درست است؟ چه تقارن خشن و دردآوری ست روزهای دو سال ِ پشت ِ هم و همین می شود که از مرداد منتفرم می آید. خرداد را دوست دارم با هیجان. تير استرس می زاید و مرداد را متنفرم. به خاطر همین خاطراتی که از سال 32 با ما است. و تو همین حوالی مرداد بود که برگشتی، بعد از حدود یک ماه بی خبری، اضطراب، ناامیدی، غم، اشک. چیزهایی که تا امروز به تو نگفته ام. تنها شنیدم که آن یک ماهی که آخرش هم نگفتی چند روزش را کهریزک بودی چه گذشته بر تو. و نگفتم که بر من چه گذشت که می دانی وقتی این بیرون هستی بسته بودن دست هایت را بیشتر می فهمی تا آن جا. آمدی و تا روزها نگفتی کجا بودی و چه بر سرت آورده اند که اینطور شده ای. فقط می دانستم که سخت کتک خورده ای، در حد له شدن! به سرت که دست می کشیدم برآمدگی هایی داشت که پیش از آن نبود. و می شد به سرت راحت دست کشید؛ موهایت را از ته تراشیده بودند و صورتت! وای از صورتت با گونه هایی که نداشتی دیگر. لبهایی که آن همه تشنه بودم به بوسیدنشان،سیاه شده بود از گرسنگی و فشار و ترک خورده. و چشم هایی که جرات نمی کردم نگاه کنم درشان. از خجالتی که می دادندم یا از دودویی که می زدند از پس آن یک ماه ِ لعنت شده.
بعدترها تصمیم گرفته بودم هیچ نگویم از آن روزها. چه، تو که هیچ گاه نگفتی بر سر روحت چه آمده، مبادا یادآوری ِ آن جهنم چشم های تو را باز از من برباید. اما امروز، امروز که سیزده روز می شود آن 17 نفر هیچ نخورده اند و کاش می دانستیم چقدر زنده اند؛ یادم آمد که تو یک هفته غذا نخورده بودی. هر 24 ساعت یک تکه نان و قدری سیب زمینی که آن را هم اغلب اوقات به پیرمردهای هم بندیت داده بودی. همان ها که برای یک لیوان چای می گریستند و برای تصاحب پیراهن تو که تازه وارد بودی دعوا راه انداخته بودند. مگر می شد نگاهت کرد و نگریست؟ اما من نباید گریه می کردم. باید مثل همیشه در ژست ِ زن ِ قهرمان ِ قوی دست هایت را می گرفتم و می گفتم تمام شد عزیزکم! باید حتی غم را از چشم هایم می راندم مبادا تو به هوای آزار ندیدن من سکوت کنی و این سکوت تو را می کشد آخر! اما گاهی که در قدم زدن های شکنجه وارمان تو را از پشت می نگریستم، باورم نمیشد می شود با تن آدمی چنین کرد که با تو کرده اند. و تو حتی نمی توانستی راه بروی، از بس که رانهایت حتی، از مچ دستان من باریک تر شده بود! و کمربندها حتی، شلوار را به پایت نگه نمی داشتند.
چه هولناک بود تصورنشستن های تو بر صندلی های چوبی کافه ها. که حتی تا دو ماه بعد هم گله داشتی از سفتی هر جا که می نشینی. و آغوشت که دریغ شد از من تا روزها و هفته های پس از آزادیت به هوای نفشردن جای باتوم ها و پوتین ها و کابل ها که در حیاط کهریزک ِ نفرین شده بر تنتان باریده بود.
و تو که هیچ گاه نگفتی بر سر روحت چه آمده، آنقدر می دانم که نمی شد تا روزها و ماهها در چشم هایت نگاه کرد.
امروز همه ی اینها دوباره یادم آمد. وقتی به اعتصاب غذا فکر می کردم و به علی ملیحی، کوهیار، کیوان، مجید، مجید، ضیا...
۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه
حجم قیرین کثافت ِ پیرامون ما
شد ده روز، به زبان ده روز. و می توانی تصور کنی ده روز غذا نخوردن یعنی چه؟ ده روز آب نخوردن یعنی چه؟
نه! ده روز از اعتصاب غذایشان می گذرد و من همه ی این ده روز را آمده ام اینجا پشت کامپیوتر شرکت نشسته ام و خبر خوانده ام. خبرهای اعتصاب را شیر کرده ام و لایک زده ام و رفته ام سراغ خبر بعدی.
و امروز دارم خفه می شوم از این حجم گه که مرا گرفته است. حتما گه از سرم گذشته که دست و پا هم دیگر نمی زنم. حتی یکی از این روزها نرفتم سراغ خانواده هایشان. همان ها که همان ها هم نمی توانند کاری انجام دهند. مثل من، مثل ما.
کاش اختلافاتشان را کنار می گذاشتند، کاش دست کم آن ها با هم می بودند تا می توانستند ما را هم دور خود جمع کنند.
من بهشان دسترسی ِ مستقیم ندارم. بهشان بگویید اگر اعلام کنند مثلا از فردا قرار است فلان جا به اعتصاب بنشینند من هم می آیم.
۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه
می روی چون بوی گل از برم
دو سال می شود که نادر ابراهیمی رفته، حالا شما هم رفته اید آقای محمد نوری ِ عزیز. پارسال در مراسم یادبود نادر ابراهیمی که فیلم مراسم سالهای گذشته را پخش کردند؛ همان که شما هم بودید، نادر هم بود؛ فقط من اشک ریختم و امسال در پخش دوباره اش، همه مان اشک ریختیم، آن جا که خواندید : ما برای اینکه ایران گوهری تابان شود ، خون دلها خورده ایم . خون دلها خورده ایم... .
همه مان با صدای شما گریستیم برای خودمان، برای شما، برای نادر و برای ایران. که خون دیده بود در یک سال گذشته، همچون سالهای گذشته.
آقای محمد نوری ِ عزیز، حقش نبود در اين روزهای اشک تنهایمان بگذارید.
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
ای کاش می توانستم خون رگان خود را ...
یادم آمد ماه هاست هیچ کاری، هیچ کاری که احساس کنم بودنم را نکرده ام. و این که "بودن" بهتر است یا "بودنم". آیا من اجازه دارم خطاب به همه بنویسم با "بودن"؟ . نه، برای خودم می نویسم، باید روراست باشم، بی هیچ رودربایستی دست کم با خودم و خیال نکنم مجبورم همیشه خطاب به همه مردم دنیا بنویسم.
از 23 خرداد پارسال که خیابان رفتن هامان شروع شد (و این واقعا رفتن ها"مان" بوده است، چون "ما" بودیم.) و همه ی قدم های پیش از اینمان را با بزرگی اش در خود حل کرد، دیگر نشد فعالیت جدیدی تعریف کنیم؛ بس که بزرگ بود و شکوهمند حضورمان در کنار هم؛ باقی کارها کوچک بود، خرد و بی اثر به نظر می آمد. این شد که وقتی خیابان ها تعطیل شد و قرق، ماندیم که حالا چه؟ چه کاری می توان انجام داد که از پس عظمت آن شور ِ بیدار شده بر آید؟ هیچ! ماندیم در بی عملی، مانده ام در بی عملی. بی هیچ تعریف جدیدی از مبارزه؛ و این شکست من است. شکست ماست. ما فعالان اجتماعی، سیاسی که تا ماه های اول به تصور ِ در شوک بودن، بی عملی را توجیه کردیم و اینک بعد از گذشت یک سال بار ِ عظیم ِ خون ها، کتک ها، کهریزک ها، روزهای خالی ِ زندان بر دوشمان، بر دوشم؛ معطل ِ یک توجیه ِ مغلوب کننده تا شاید دمی دست کم وجدان ِ مانده آرام گیرد. و همه اینها با این شروع شد. صد سال دیگه، ما زنده نیستیم...
و فکر کردم به همه آنها که می گویند کاری نمی شود کرد و هیچ چیز عوض نخواهد شد، زندگیت را بکن؛ با از ایران رفتن یا ماندن اینجا با سرخوشی. و من که همیشه به آنها گفته ام زندگی من این است و آنچه که شما زندگی می نامیدش مال من نیست؛ حالا آیا فرقی دارم با زندگی ِ سگی ِ کارمندی ِ بخورنمیر ِ روزمره ی همه ی آنها که تعریفشان از زنده بودن همین بود؟! و من که جهان بر سر انگشتانم، اینک پنج روز تعطیلی را به کسالت بارترین گذرانده ام بی انگیزه ی تغییر. و حال از پس ِ شب پنجم، سرخورده و درخود: "نه، این نبود."
و بعد این: "همبستگی، همبستگی، همبستگی جان کارزار ماست..." .... و یادم می آید از شادی و محبوبه ؛ و دلم تنگ می شود برایشان و برای روزهایمان. و نبودنهایشان و همه ی آنها که مثل ایشان دیگر اینجا نیستند و نبودنشان چه همه عذاب است برایشان و چه همه دلشان تنگ شده برای اینجا با همه ی بدی هایش. و اصلا بدی هایش دلتنگی می آورد. چه، خوشی آنجا که هستند نیز هست و چه سرگیجه می آورد وقتی دردهایت را گذاشته ای جایی که دلتنگش هستی.
و اگر من خوب می شوم با نوشتن این دلتنگی، بگذار نوشته شود بی ترس قضاوت شدن!
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه
ندا؛ چشم هایت را ببند. ما پیش از این نیز نزیسته بودیم.
30 خرداد 88 - خیابان انقلاب و آزادی
پیغام داده بود نروید؛ اتمام حجت شده بود از تریبون رسمی نماز جمعه و وعده داده بود شنبه ی سیاهتر را از پس ِ دوشنبه ی سیاه.
از چهار راه ولیعصر به سمت آزادی می روم. هنوز استراتژی ِ عبور ِ بی سرو صدا از کنار ِ پیاده رو جواب می دهد. موتورهایشان را انداخته اند در پیاده رو و باتوم می چرخانند. خودم را می چسبانم به دیوار و آرام عبور می کنم.
نرسیده به دانشکده دامپزشکی روی سنگفرش پیاده رو حدود 20 جفت کفش جمع شده. خاکی و کج و کوله، درهم و برهم. یک گوشه ای از پیاده رو جمعشان کرده اند و کفشهای بی صاحب جا نگرفته اند به مرتبی. آهای آدم های این کفش ها، کاش فقط کفش هایتان را جا گذاشته باشید. جلوتر پیاده رو را بسته و داخل کیف ها را به جستجوی دوربین و دستبند نگاه می کنند.پلاکارد شهدای کوی هنوز در کیفم است. یکی از خیابان های فرعی را می گیرم و میروم بالا. آن تی شرت بنفش که جلوی سینه و پشتش خونی ست مال کدام ِ شما بوده؟ کوچه ها را سنگر بسته و آتش روشن کرده اند تا جلوی عبور موتوری ها را بگیرند. باران سنگ است که دو طرف حواله هم می کنند. دم در بعضی خانه ها زنان و مردانی آب به دست عابرین می دهند؛ لیوان آبی، لبخندی و امید تازه ای. برای رسیدن ِ دوباره به خیابان باید دست هایم را نشان بدهم که سنگ نینداخته اند. بالاخره به آزادی می رسم. مردم ِ 25 خرداد را نمی بینم در میدان. نمی دانم باید برای آن جمعیت ِ عزیز تا روز قدس منتظر بمانم. روی چمن های میدان می نشینم و نظاره می کنم موتورهای خم شده زیرِ بار ِ هیکل های صد و بیست کیلویی را که دور میدان می چرخند و حزب الله را فریاد می زنند. یک دفعه وارد چمن ها می شوند و ما پراکنده می شویم.
های تمام ِ مردانی که آن روزها با موتورهایتان مرا از خیابان های بی ماشین و قائله های خونین عبور دادید؛ سلام. هنوز به سرزنش ها وهشدارهایتان به پرهیز از خیابان های آن روزها به واسطه ی زن بودنم لبخند می زنم.
۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه
آن شب تهران فرو ریخت!
امروز 23 خرداد است. پارسال همین موقع ها بود که دم وزارت کشور شلوغ شد، مردم را پراکنده کردند به سمت میدان فاطمی و ولیعصر. کم کم سر و کله ی اولین موتورسوارها پیدا شد که گله ای از کوچه مان عبور و به سمت ستاد میرهادی کج کردند. مردم از سر مطهری تا سر میرهادی پراکنده و گُله گُله، حیران ایستاده بودند و نمی دانستند چکار کنند. آقای رییس را راضی کردم که به خیابان برویم. همو که این روزها دیگر نیست. مردم هنوز گیج بودند، هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده و قرار است چه بشود. همینطور گیج گیج روز تمام شد.
24 خرداد دوباره همان موتوری ها در کوچه ویراژ دادند، مردم در خانه هایشان را بستند. یکی دو نفر که کنجکاوتر بودند همان جلوی در ایستادند به تماشا. آقای رییس امروز قدغن کرد که کسی از شرکت خارج شود. دعوایمان شد و به زور هلم داد داخل ساختمان. داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم و منتظر بودم برود داخل اتاقش تا در بروم. یک هو دیدمش که به دو از در ساختمان خارج شده و وارد خیابان شد. معطلش نکردم و سرازیر ِ کوچه شدم. در کشمکش اش با لباس شخصی ها برای فراری دادن پسری جوان، گم اش کردم.
مردم از گیجی در آمده بودند. شعار می دادیم؛ دور هم جمع می شدیم و خشم می باریدیم. سه ربعی شده بود که کسی مزاحم مان نشده بود. ندا آمد که حمله کردند. حدود 100 نفر لباس شخصی با جثه های درشت تر از انسان از سر مطهری پایین می آمدند. جلودارشان یک کت و شلوار طوسی تنش بود با پیراهن زرشکی. صد رحمت به گاو. باتومش را دور سرش می چرخاند و شعبون بی مخانه عربده می کشید. هنوز ازشان نمی ترسیدیم، هنوز نمی دانستیم چه کارها از دستشان بر می آید. ایستادیم، حمله کردند، کتک خوردیم و داخل کوچه ها پراکنده شدیم. نفهمیدم اول کدام طرف سنگ پرتاب کرد. فقط یادم است که سنگ های آنها تا ته کوچه می آمد و سنگ های ما خرد بود و کوتاه بُرد. تعقیب و گریز ِ کوچه و خیابان ادامه داشت تا مردم ِ بیشتری آمدند و اتصال کوچه به خیابان را پر کردند. دوباره برگشتم شرکت، وسایلم را جمع کردم، همکارم را که می ترسید از خیابان عبور دادم و به سیل مردم پیوستم.
۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه
در راستای آسان بودن مستند سازی در ایران
20- از امروز به بعد و با پخش این فیلم دیگر هیچ توجیهی برای کارکنان ِ همچنان شاغل ِ صدا و سیما را نمی پذیرم.
فرزندان دروغگو
فرزند خمینی
فرزند ِ فرزند خمینی
فرزند بهشتی
فرزند مطهری
فرزند طالقانی
فرزند خزعلی
فرزند رجایی
فرزند باکری
فرزند همت
فرزند بازرگان
فرزند منتظری
فرزند سحابی
فرزند کروبی
فرزند هاشمی
.
.
.
پس خوشا به حال آرمانی که یک نسل بعد همه فرزندان را در مقابل پدرانشان قرار می دهد.
۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
شغل شرافتمندانه
ساعت یازده صبح است و من در حال عبور از میدان فاطمی. خبرنگار شبکه خبر با آن میکروفون زرد ِ آرم دار با صدابردار و فیلم بردارش کنار خیابان ایستاده اند به مصاحبه با مردم. یک جوان رعنای پیرهن صورتی هم دارد مصاحبه می شود. با نفرت نگاهش می کنم و رد می شوم. یک دفعه موجی از خشم می آید. دلم نمی آید بی کلام از کنارشان رد شوم و هیچ نگویم. برمی گردم. در ذهنم درشت هایی که می خواهم بارشان کنم را آماده می کنم. اما هر چه آن دور و بر می پلکم دیگر کسی نمی ایستد برای مصاحبه تا بهش بگویم خجالت نمی کشی از این همه خونی که ریخته شده؟
جلوی هر نفری را که می گیرند می گویم: داره مصاحبه می کنه، الان برم بهش بگم و وی نشون بدم. اما جلو که میروم می بینم سری تکان می دهد و رو به میکروفون می گوید: مصاحبه نمی کنم - ببخشید، کار دارم - معذوریت دارم از مصاحبه و ...
نمی شود، نمی شود زخم نزده رد شوم؛ در چشمهای دختر ِ میکروفون به دست زل می زنم و می گویم: شغل شرافتمندانه تری نبود انتخاب کنید؟
نفسم رها می شود.
۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
نمایشگاه کتاب ِ دو ساعته
اما:
1- در همه ی فضاهای قبلا خالی ِ دیوارها پلاکاردهای مقوایی ِ دست نویسی زده بودند در مورد حجاب. سه چهارتایشان که یادم مانده اینها بودند:
"حجاب وسیله ای است که نشان دهی وسیله نیستی"؛ "یک سکه ی بی رواج بودی ای ماه این چادر شب بود که زیبایت کرد"؛ "این شخصیت است که موجب حجاب شما می شود یا حجاب است که موجب شخصیت شما؟" معنای این جمله ی آخر را هنوز هم نفهمیده ام.
2- کتاب "مائده های اسمانی" علیرضا بهشتی، که نقاشی های میرحسین را دارد، هنوز در نشر روزنه موجود است و جمعش نکرده اند.
3- یا از نبود غرفه های مناسب و یا به خاطر یک نوع مازوخیسم ِ مزمن، ناخودآگاه به سمت غرفه های ایدئولوژیک ِ افراطی ِ آنها کشیده می شدم. اصلا انگار رفته بودم فقط برای آن ها. در غرفه ی شورای فرهنگی-اجتماعی زنان یک کتابی بود با نام ِ "فمینیسم و خانواده" - مجموعه مقالات؛ در مدت زمان نیم ساعتی که دم غرفه ایستاده بودم هر دختر ِ دست کش پوش ِ روگرفته ای که آمد یک جلد خرید. اصلا می آمدند و می گفتند این کتاب را بدهید. یک کتابی هم فاطمه بداغی نوشته بود به اسم "شروط عقد نکاح" که کتاب خوبی بود از اتفاق.
سایر غرفه ها هم که پر بود از کتاب هایی در مورد ازدواج و حقوق زن و شوهر بر هم و معیارهای انتخاب همسر؛
4- یک موسسه ای هست به نام "موسسه فرهنگی طرحی برای فردا" که مرکز نشر آثار حسن رحیم پور ازغدی است وابسته به موسسه کیهان. مردکی که آن پشت مسوول فروش بود داشت با دو تا جوانک حرف میزد و از کمالات ِ استاد! می گفت. یک جا که یادم مانده گفت: استاد کتابی نوشته در 16 سالگی که وقتی می خوانی فکر می کنی شریعتی نوشته!
5- نشر کانون اندیشه جوان کتابی داشت که اسمش دقیق یادم نیست؛ در مورد نظارت استصوابی و لزوم آن. یک جایش نوشته بود با این مضمون: برخی می گویند شورای نگهبان، آزادی ِ انتخاب را از مردم می گیرد. و بعد دفاع کرده بود که اینطور نیست، با این استدلال: مردم قانون اساسی را پذیرفته اند؛ در قانون اساسی بحث شورای نگهبان آمده و مردم با انتخاب قانون اساسی نظارت شورای نگهبان را هم پذیرفته اند. پس آزادی ِ انتخابشان آنجا رعایت شده! استدلالی از نوع اقای کمالی!
6- انتشارات جوان پویا کلی کتاب داشت تالیف ِ دکتر محمد منصورنژاد؛ طبق صحبت هایم با غرفه دار ِ انتشارات فهمیدم به صورت متفرقه استاد دانشگاه است و اکثر کتاب هایش را این انتشارات چاپ می کند. دو تا کتاب داشت که در یکی نظریات مطهری را در مورد زنان نقد کرده بود و در یکی نظرات شریعتی را. اما آنچه که می خواستم بگویم از معرفی ِ این آدم این است که از غرفه دار پرسیدم سوابق این آدم چیست؟ یعنی اسمش را نشنیده ام. گفت شادی صدر را می شناسی؟ یک مقاله ای نوشته بود که در آن از دو کتاب نام برده بود؛ یکی کتاب ِ کرمی؛ از همکارهای آن زیبایی نژاد ِ ...؛ یکی هم کتاب ِ مساله زن، اسلام و فمینیسم ِ دکتر منصور نژاد! یادم نیامد کدام مقاله شادی را می گوید و اصلا چرا شادی این دو نفر را با این تفاوت نگاه در یک مقاله به عنوان کتابهای قابل تامل-به نقل از غرفه دار- آورده؛ می خوام بگم که کی داره به کی هویت میده؟! ما اونقدر بزرگ شدیم که دارن هویتشون رو از مقالات ِ ما میگیرن؟
- سایت الف یک ویدیو منتشر کرده از احسان فتاحیان که چند ماه پیش اعدام شد. نمی دانم این کلیپ را چه کسی ساخته ولی به هر حال در اعتراض به اعدام احسان ساخته شده. حالا الف برداشته این کلیپ را به عنوان همدستان ِ فرزاد و فرهاد و علی منتشر کرده و گفته ببینید سران فتنه از چه کسانی حمایت می کنند. خب جناب الف! نمی ترسی که ما این کلیپ را ببینیم؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
فرزاد، برادرم؛ فرزاد
شما همه ی فعالان حقوق بشر می خواهم رویتان بالا بیاورم، روی خودم قبل از شما.
نباید این روز می آمد، روز محک زدن من، روز محک خوردن ِ ما. روزهای بیشماری که آرزو میکردم این روز نیاید، تا نبینم که می توان هنوز مثل روزهای گذشته زندگی کرد، مثل سگ؛ و هیچ نگفت.
عقم می گیرد.
نشسته ام اینجا، روبروی صفحه ی باز ِ گودر؛ هیچ خیالم هم نیست که ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد؛ خبر مرگ ِ تو را می بینم. روزی را می بینم که عزیز ترینِ عزیز هایمان هم می روند و ما همچنان پلک می زنیم. می دانم، باز همه مان چند خطی خواهیم نوشت و بی خیال، روز را به فردا می سپاریم. لعنت به ما، لعنت به من.
اگر غصه داشتم، اگر ناراحت بودم می توانستم برایت شعر بنویسم فرزاد، برادرم. اما الان فقط خشم است، از خودم، از ما، از بی شرفی ِ آن ها.
فقط می پرسم اگر فرزاد مشارکتی بود، باز هم این همه خفه خون می گرفتید؟
دیگر نمی خواهم جنبش بی خشونتتان را.
پیشنهاد می کنم روز 19 اردیبهشت را روز "نه، به اعدام" نامگذاری کنیم، تا نام فرزاد؛ شیرین و فرهاد جاودانه بماند.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
قرارهایمان را کلاغ ِ سياهی که قارقار می کند علامت می زنیم. شاید فردا تير چراغ برقی نباشد، هره ی دیواری نباشد. مجسمه ای نباشد.
همه ی دختر بچه های این شهر، که روزهای جمعه در ماشین ِ کرم رنگ پدرهایتان، از خانه ی خاله هایتان برمی گردید. شما را به خدا به پدرتان بگویید از میدان حُر رد نشود. مبادا از پنجره ی کناری سرتان را بالا بگیرید و بخواهید آن مجسمه ی بزرگ ِ خاطره انگیز را ببینید و نباشد. همان مجسمه ای که یاد ِ پدربزرگ بود با شاهنامه ی بزرگِ جلد قرمز روی پایش که بی عینک می خواند و تو را گم می کرد در بیژن و کیخسرو و گردآفرید.
همه ی 28 خردادی های عزیز که شال ِ سبز را بر گردن فردوسی دیدید. اگر روزی از آنجا رد شدید و قامت ِ رشید ِ فردوسی را برجایش ندیدید، یادتان باشد شال ِ سبز ِ میثاق ِ ما هنوز هست. با آن همه ی خاطراتمان را پس خواهیم گرفت.
پ.ن: می خوام این یه سند باشه برای وقتی که کتاب ِ مریمی، شد پرفروشترین کتاب ِ سالها.- تلاقی نگاهها
۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
اینجا که ایستاده ای جای خوبی نیست!
آنچه که دیروز نوشتم اگر چه با قصد تایید نوشته ی شادی نبود، اما گویا در ردش هم نبوده. به هر حال بعد از خواندن مطلب اول شادی احساس بدی پیدا نکردم، جز آن که نمی بایست همه را با یک چوب براند و آن احساس را هم به این دلیل داشتم که اطرافم دیده بودم مردانی را که از خیلی ماها فمینیست تر هم بوده اند؛ چه بسا.
اما مطلب اول را به این تعبیر کردم که منظور شادی "همه" مردان نبوده و اگر هم می گوید : "به من نگویید که می توان در ایران پسری تازه به سن بلوغ رسیده بود و بزرگ و بالغ شد، بی آنکه حداقل یک بار به زنان متلک گفت؛" منظورش فرد فرد این آدم ها نیست، منظورش یک کلیت است. مثل اینکه می گوییم ایرانی ها چشمانی سیاه دارند. حالا اگر من امروز این را بگویم فردا باید کلیه ی چشم رنگی های ایران بریزند سرم که تو غلط کردی گفتی؛ ما چشمانمان سیاه نیست و ایرانی هستیم؟ و تو یک احمدی نژاد ِ مخفی هستی؟
البته که قبول دارم آدم ها باید به جایگاه ها و موقعیت هایشان نگاه کنند و حواسشان باشد کجا ایستاده اند و چه می گویند. مثلا اگر احمدی نژاد می رود می گوید در ایران همجنس گرا نداریم با وقتی که همکار کنار دستی من این را بگوید فرق دارد. آن را می گوییم دیکتاتور و این را می گوییم نادان.
به هر حال حرف های مطلب پیشینش برایم قابل توجیه بود و با وجود نقدهایی به آن کلیتش را بالاخره می توانستم یک جورهایی هضم کنم.
اما "آب در خوابگه مورچگان"ش را نمی پذیرم، هیچ سطری از آن را تایید نمی کنم. اگر تا قبل از این نوشته جدال ِ مطلب با مردسالاری بود، اینک که بسیاری از مردان و زنان هم، اعتراض کرده اند - بدون در نظر گرفتن این که اعتراضشان به حق بود یا نه - برگزیدن تیتر تحریک کننده ی آب در خوابگه مورچگان مستقیما همه ی این زنان و مردان را نشانه میگیرد. تقابل انسان ها با مردسالاری را به تقابل زنان با مردان می کشاند و این همان چیزی است که باید از آن گریخت. زیرا نه تنها سوراخ دعایمان این نیست و رودر رو قرار گرفتن زنان و مردان مشکلی را حل نمی کند، اساسا مشکل از اینجا نیست. همه ی ما، چه زنان و چه مردان، همه از مردسالاری خورده ایم، همه مان درگیرش شده ایم، بخش هایی را به راحتی و بخش هایی را به زحمت از خود بیرون کرده ایم و هنوز پاک نشده ایم از این مرضی که در تارو پودمان ریشه دوانده؛ هیچ کداممان.به صراحت هیچ کدام.
من تقابل بین زن و مرد را به هزار دلیل اعتقادی و استراتژیک جایز نمی دانم و فمینیسم رادیکال را دام می دانم برای روزگاری که می گذرانیم. اگر در جامعه ی بهتر و با مردسالاری ِ نحیف تر زندگی می کردیم، آنوقت فمینیست های اکتیویست می توانستند رادیکال هم باشند.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سهشنبه
یادمان باشد کجا ایستاده ایم و به کجا می خواهیم برسیم
چند درصد از دعواهای خیابانی را زنان راه می اندازند و چند درصد را مردان؟ اصلا تا به حال تعداد دعواهایی که زنان در خیابان راه انداخته اند از تعداد انگشتان دستتان تجاوز می کند؟ در مقابل چند بار مرد ِ راننده ی کنار دستتان به شنیدن یک فحش از راننده ی کناری، از ماشین پیاده شده و یقه گرفته؟ چند بار دیده اید به مردی متلک بیندازند و کتک نخورند؟ و در مقابل چند بار ما دست مالی شده ایم و هیچ نگفته ایم؟ این تفاوت ِ عکس العمل از کجا می آید؟
حالا این به کنار
چند بار شنیده باشیم "شما فمینیست ها ضد مرد هستید"، "غایت آرزویتان رسیدن به جامعه ای زن سالار است"، "اگر افسار را دست شما بدهند معلوم نیست چه بلایی سر مردها بیاورید و بدتر از آنها رفتار نکنید" و ...؟ دردش این است که از همه هم شنیده ایم شکر ِ خدا. از مادرمان، همسایه مان، همکارمان، دوست نزدیکمان، دوست پسرمان؛ همین آدم های دم دست و نزدیکی که دیده اند رفتارهای ما را با مردان ِ دور و برمان؛ همین آدم های مدعی ِ روشنفکری ِ عزیز ِ نزدیک! همین ها که هر دلیل ِ ما برای رد این مدعا، چه کلامی و چه عملی، توجیه است و سرپوش برای حس مردستیزی و دشمنی با جنس نر! (از آخوند ِ محل، امام جمعه، رییس مرکز امور زنان و خانواده، رییس جمهور، نماینده مجلس و ... بگذیرم که گناه یکی نادانی ست و گناه یکی منفعت سیاسی)
همین دیروز سر ِ انجام پروژه ای مشترک، بحث های مربوط به آموزش و توانمندی ي زنان را دست ِ دوم و سوم حساب کردید. چه کسی تعیین می کند مثلا آموزش کامپیوتر برای آن زن ِ روستایی مهمتر از دانستن شروط ضمن عقدیا بهداشت جنسی است؟ تو؟ جامعه؟ پلیس؟ اطلاعات؟ چه کسی؟
اصلا همه اینها به کنار.
اگر کسی بیاید به من بگوید "زن ها همه شان ضعیف، لوس و یا بی دست و پا هستند"، به من برمی خورد؛ ناراحت می شوم و حتی عصبانی. اما در عین حال یادم هست که اگر از حوزه ی دوستانم پا را فراتر بگذارم، غالب زنها همینند. یا وانمود می کنند که اینطورند یا یاد گرفته اند اینطور باشند.
نوشته ی شادی صدر هم چیزی در همین مایه های "زن ها همه شان..." است.، طبیعی است که آنهایی که اینطور نیستند را ناراحت می کند.من تایید نمی کنم نوشته اش را. من که خودم طعم این برخورد را چشیده ام، برای کس ِ دیگر به کار نمی برمش. اما چند نکته اینجا هست:
1- حرف هایی هست که اگر در زمان خودش گفته نشد حناق می شود. پس دنبال بهانه ای مثل نوشته ی شادی و واکنش های آن می گردد. هرچند اگر مثلا آن متن را من نوشته بودم، هیچ کدام از این بحث ها پیش نمی آمد و کسی حتی اگر می خواندش هم نظری نمی داد و این اسم ِ شادی ِ صدر است که خوانده می کند متن را و واکنش می گیرد. به علت انتظاری که از این اسم داریم.
2- چرا بعضی ها را در این حد آشفته کرد؟ چرا این واکنش ِ عصبیِ گسترده را دیدیم؟ چون این حرف از کسی مثل شادی ِ صدر زده شده است؟ یعنی اگر مثلا من اینطور حرف بزنم و همه را در یک کتگوری قرار دهم دیگر برایتان مهم نیست و اینقدر بالا پایین نمی پرید؟ یعنی خودِ حرف اشکالی ندارد و اینکه حرف از دهان چه کسی دربیاید مشکل دارد؟ خب البته که همه مان این مشکل را داریم، من هم وقتی نوشته های لیبرالیزه ی نبوی را می خوانم بالا می آورم، اما به جایش به طنزهایش هم می خندم. نمی خواهم بگویم نگاه نکنیم چه کسی این حرف را می زند، اتفاقا مهم است کی، کجا، چه می گوید. می خواهم بگویم دهن بین نباشیم، دنبال الگو نباشیم، الگو بسازیم خودمان.
3- کاری که من در مقابل "زن ها همه شان ..." می کنم این است که با طرف مخالفت میکنم، بهش نشان می دهم اینطور نیست، با حرف، با استدلال، با دعوا و با عمل به آنچه اعتقاد دارم.
اگر معتقدید که به انسان ها ورای جنسیتیشان نگاه می کنید؛ چرا هنوز فحش هایتان اینقدر جنسیتی است؟ چرا هنوز داف ِ آرایش کرده دست و پایتان را می لرزاند؟ چرا وقتی می بینید زنی مورد آزار ِ خیابانی واقع شده، سکوت می کنید؟ چرا وقتی دوست دخترتان مثل "خانم" نمی نشیند هزارتا توجیه می آورید برای "درست نشستن" اش؟ چرا صحبت در مورد رابطه های قبلی ِ دوست دخترتان غمگینتان میکند؟ چرا همه این جاها مخالفت نمی کنید؟ چرا فکر می کنید به شما مربوط نیست؟
(باید واژه ی "بعضی هایتان" را بیاورم؟! )
4- نیایید بگویید دوباره یک مطلبی رو شد و این فمینیست ها شروع کردند متن های سریالیشان را. نیایید بگویید نوشته ات ضد مرد بود و همه مردها اینطور نیستند و نباید تعمیم داد و شما فمینیست ها اِل و بل اید. همه را بالا نوشته ام. جان مطلب را بگیرید باباجان ها و اگر مخالفید بگویید چرا.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
روزی که رنج!
باید یک روزی بیاید که خلاص شویم از این همه رنج، از این همه پستی و بی شرمی.
لازم است یک روز بیاید که افشا کنیم چه گذشته است در زندان ها؛ در زندان های آن ها. چه گذشته است در بازداشت گاه های قانونی و غیرقانونی شان. روزی می آید که اوین برچیده شود، چه رسد به رجایی شهر.
هر چند که آن روز خواهد آمد اما تا آن روز و بعد از آن روز چند باتوم ِ دیگر بر سر مردمان این وطن خواهد شکست؟ چند بدن ِ دیگر، اعضایش فروخته خواهد شد؟ چند مردم ِ دیگر دیوانه خواهد شد؟
گوشه ای از شکواییه رسمی تعدادی از قربانیان سپاه پاسداران در سناریویی به نام گرداب یا مضلین:
این سند توسط سه تن از متهمین پرونده به نام های سعید ملک پور، شهروز وزیری، وحید اصغری به امضا رسیده است.
طی پرونده سازی و جرم سازی برای بنده بازجویان مسبب تغییر حالات و جا به جایی و شکستگی جمجمه سر ، دماغ و مهره پشت کمر و گردن من و خونریزی بینی داخلی سطحی و خونریزی لثه و دست و پای بنده شد و ضربه های مغزی ایجاد حالات کوفتگی بدن و پاها و ضربات شلاق و باتوم و شیلنگ و ضربه های سنگین دست به سر و مغز و گوش ها و صورت بی دفاع من و لگد به پاها و شکم و سر و خونریزی لثه و دست و پای بنده زدند و ضربه های مغزی و ایجاد حالات کوفتگی بدن و پاها و ضربات شلاق و باتوم ساعت ها در طول شب و روز ادامه داشت.
به خاطر هدفشان که ایجاد انحراف و سوء استفاده از پرونده بود شروع به گذاشتن من در کمد تنگ و تاریک با حیوانات موزی و سیاه چال و وان حمام (همراه با دست بند و پا بند) و کیسه های هوا خفه کننده و ضد هوا و اکسیژن روی سر و روی من انداختند ( دقیقا عین کیسه های مخصوص گوانتانامو و ابوغریب ) و مرا شدیدا به چوب بسته و به حالات کاسه سر و به سمت پائین آویزان کردند با طناب و دستبند و شلاق و سیلی می زدند.
نامه بهروز جاوید تهرانی به دبیر کل سازمان ملل:
بنده شاهدی زنده از 10 سال جنایت ،شکنجه ،بی عدالتی ،اعدام ،فساد اداری موجب ظلم مضاعف ،مرگ بیماران به علت تاخیر در درمان به موقع و خودکشی زندانیان و ... بوده ام. در انفرادی های سالن 2 بند 1 زندانیان را تنها برای گرفتن انتقام و نه به دلیل اجرای عدالت با باتون و چماق و کابل و در مواردی با باتون برقی مورد ضرب و شتم قرار می دهند تا جایی که به خود ادرار کنند . سال گذشته جوانی بر اثر همین ضربات باتون فوت کرد ...
بیماری را در انفرادیهای سالن 2 بنام داریوش ارجمند سراغ دارم که مدت 2.5 سال است که در این انفرادیها زندانی است . وی به بیماری ایدز مبتلا است و مدتها است بهداری زندان قرصهای آنتی بیوتیک وی را قطع نموده تا زودتر بمیرد . حتی بتادین و پمادی که برای زخمهای یک بیمار مبتلا به ایدز لازم است به وی داده نمی شود. زندانبانها می ترسند درب سلول وی را باز کرده و وی را به توالت و حمام بفرستند حتی چراغ سلول وی که مدتها سوخته را کسی عوض نمی کند...
ریاست زندان رجائی شهر کرج بر عهده شخصی بنام علی حاج کاظم است وی انسانی فاسد و رشوه خوار است که اجازه هر جنایتی را به زیر دستان خود داده است در سال 1384 بیش از 10 مورد شناسائی شده توسط بنده وجود دارد که وی اقدام به فروش اعضای بدن زندانیان بدون اجازه آنها کرده بود . در این مورد بهداری زندان نیز کاملا دست داشت . این زندانیان اغلب از بین کسانی انتخاب می شدند که اجرای حکم اعدام آنها نزدیک بود . از این زندانیان اعضای بدنشان بدون اجازه فروخته شده است 3 زندانی را نام می برم . افشین کریمی ،شروین گودرزی و احمد حنانی .
متن کامل نامه بهروز جاوید تهرانی به دبیر کل سازمان ملل
سطر سطر این نامه ها، راست باشد یا دروغ؛ کسی می تواند انکار کند مشابه اش اتفاق نیفتاده؟
پیشنهاد:
میان نامها به دنبال نامت میگردم. اوین را گشتم، رجاییشهر انبوه زندانیانش به گریهام میاندازد.
گفت و گو با مقام بلندپایه امنیتی، شخصی بدون نام و عکس - مصاحبه نشریه پنجره با یکی از بازجوها
تاریخ باید بنویسد تمام این جزئیات غم انگیز زندگی آدم هایی را که هنوز در بندند. زن روزهای ابری
۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سهشنبه
نوشتن برای زندانیان گمنام- امیر اصلانی
امیر اصلانی در 17 مرداد 88 بازداشت شد. وی دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته برق- قدرت از دانشگاه علم و صنعت می باشد و در حال حاضر مدیر عامل یک شرکت خصوصی صنعت برق است.
امیر بعد از دستگیری به بند 2- الف اوین منتقل و پس از بازجویی های مکرر و طولانی در دادگاه ِ پنجم ِ متهمان بعد از انتخابات که در واقع آخرین دادگاه علنی بعد از انتخابات بود حضور یافت.
در کیفرخواست تنظیمی از سوی دادستان برای وی آمده است:
اصلانی حدود 135 روز از هشت ماهی که از زمان بازداشتش می گذرد را در انفرادی ِ 2-الف و حدود 70 روز را در انفرادی ِ 209 گذرانده و هم اکنون پس از صدور حکم، با گذراندن دوران قرنطینه در بند عمومی 350 به سر می برد.
وی به اتهام اخلال در نظم و آسایش عمومی و مقابله با نظام از طریق تبلیغ علیه نظام ، شرکت در اجتماعات غیر قانونی و طراحی توطئه اختلال در سیستم برق و روشنایی کشور در زمان پیک مصرف با هدف ایجاد آسیب به ژنراتورهای برق و ایجاد نارضایتی عمومی به 5 سال حبس تعزیری محکوم شده است.
تاکنون پیگیری های همسر و خانواده ایشان برای صدور مرخصی حتی برای دوران عید نوروز به نتیجه نرسیده است.
۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه
دسته ی آن ها که نیامده اند برای زیستن
خبر این است:
در زندان گوهر دشت علاوه بر بهروز سه زندانی سیاسی دیگر نیز به اعتصاب غذا دست زده اند. اسامی این زندانیان اینهاست: - رضا جلالى- حسین کرمى- محمد رضائى
- زندانیان ۳ بار در روز حق استفاده از سرویسهاى بهداشتى را دارند
- غذاى زندانیان از کیفیت و کمیت بسیار پایینى برخوردار است و زندانى در حد زنده ماندن غذا دریافت مىکند
- شکنجه زندانیان با باتونهاى برقى و سایر باتونها صورت مىگیرد
- زندانیان هر چند هفته یکبار حق استفاده از حمام را دارند
- زدن دستبند و پابند به زندانى و رها کردن او در سلول
- محروحیت کامل از امکانات درمانى و قطع داروهاى آنها
- قطع کامل ارتباط زندانى با خانواده و جهان خارج از سلول و همچنین موارد متعدد دیگر شکنجه مىباشد.
۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه
سامانی باید.
نشسته ام کنار دست راننده، با زوج پیر عقبی صدای رایو را می شنویم؛ به خودم، به این چهاردهم فروردین لعنتی که شنبه است، به راننده هایی که کله ی صبح پیچ رادیوشان را باز می کنند و روزمرگی کوفتی را یاد آدم می آورند، به صدای بلند رادیوها، تلویزیون ها، مسابقات فوتبال، مردان آهنین، بوق ماشین های ترافیک چهارراه، به دهانی که بوی سیر می دهد فحش می دهم.
پیرمرد بی موی ماکسیماسواری نمی گذارد از پیچ مهناز بپیچیم، فحشش می دهم، نه به خاطر اینکه راهمان نداد، به خاطر همه ی آن سیگارهای دستش که از ماشین بیرون آورده و به خاطر بوق ممتد راننده کنارم.
مجری خوشمزه ی رادیو پیام که فکر می کند مردم روز اول فروردین خوابیده اند و همین امروز صبح به شوق شنیدن صدای صدا و سیمایی ِ او چشم باز کرده اند، خبرهای مهم 13 روز را مرور می کند.
... حفاری فازهای 17 و 18 پارس جنوبی به مناسبت 29 اسفند، سال ملت ایران، جلسات هیات دولت، نصیب بردن کارگران ایران خودرو از سعادت دیدار رهبری، جلسات هیات دولت و ... درگذشت غلامحسین الهام.
آنقدر خوشمزه این خبر را می گوید که می گویم دورغ سیزده هم دروغ سیزده بود! آمدم بخندم که دیدم راننده آخ آخ و وای وای و اِی اِی راه انداخته، نمی دانم کدام طرفی بود، احتمالا این تنها یک واکنش طبیعی به شنیدن خبر مرگ بود. به خودم فکر کردم که واکنش طبیعی ای دارم موقع شنیدن خبر مرگ یا نه؟ ندارم، از مردن هر کسی ناراحت نمی شوم طبیعتا. با مردن هر کسی به یاد مرگ خودم و آخرت و آویزان شدن از موها نمی افتم.
یک سری آدم ها مرگشان چشم هایت را کور می کند، مرگ یک سری کمرت را خم می کند، ندا و بهزاد و سهرابند اینها، از یک سری دیگر متاثر می شوی، زیاد و کم، بعضی بی تفاوت و البته که از مرگ بعضی نفرات خوشحال می شوم؛ غلط است؟ باشد، خوشی را زیر زبانم قایم می کنم که تو نبینی اش و مزه اش فقط مال خودم باشد و برای تو می گویم خواستار مرگ دیگری بودن غلط است و آرزوی مرگ، مرگ می آورد و به خودم می گویم من نه آرزو کردم و نه خواستم، فقط انگار که مارمولکی سر دیوار ِ حیاط بچگی، گردش خون جوان ِ تازه را زیر رگ پلکم احساس می کنم. همان جا که اشک روییده است 10 ماه. همان جا که غم، چین خورده 28 سال.
پیرمرد خوش پوش ِ کیف چرمی به دستی را سوار می کنیم، وسط سرش تا دو طرف گوشها، خالی است، کیفش دلم را می برد. نگاهم را می لغزانم روی راننده ی رادیو دوستم. همان سر ِ خالی تا دو طرف گوشها، همان سن، همان چروک ِ صورت. یکی برق پارچه ی کت و شلوارش را چرم کیفش می گیرد و آن یکی خم شده روی فرمان ماشین، ثانیه شمار ِ ترافیک را می پاید.
روی پلکم دست می کشم، نیش ابروهایم زبر شده یا سر انگشتانم؟